خواهشمند است نظر خود را به هنگام بازدید از این صفحه مطرح نمائید.

Welcome Iranian Artist

۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

که آدم ها ز هم نفرت دارند

شعر نو
شعر هایم همه پوسیده بر این دفتر عشق
نفرت چو هوس در آدم ها می بینم
باز بی خبری و ندانستن عشق
این چه قانونی است
که آدم ها ز هم نفرت دارند
و پروانه ها از ترس خفاشان خاموشند

چه دنیای عجیبی می بینم

آدم ها چرا از مارمولک ها می ترسند ؟
پس چرا باز مغرورند
سایه ها هم بدنبال حقیقت هستند
و بدنبال فضائی سالم
پنهان از خورشید سوزان
در شب های تا ر می گردند
آدم ها گاهی آنچنان مغرورند
که حتی نادانی خویش را هم انکار می کنند
و چون دیوا نه ای را می بینند
در ته دل می خندند
و یا از آدم خوب و فقیری که گناهش احتیاج است
نفرت دارند
سایه ها در تنهای خواهند بود
تا حقیقت پنهان باشد
آدم ها در خود چو ن گرابی فرو می روند
و موریانه های هوس وکمبودهای شان
هم چنان آنان را خواهد خورد
نه بدنبال حقیقت هستند
بلکه از سایه بیزار
به دیوار آرزو های غلطی می اندیشند
من مرد را با مرد و زنان بدون مردی می بینم
و سگ های که آدم ها را برای گردش
به همراه خود دارند
سگ ها مالک آدم ها هستند
چه دنیای عجیبی می بینم
انگور هم طعم خیانت دارد
و خورشی سوزان هم چنان پیروز
سایه در شب
بدنبال حقیقت
و زمزمه ها در تاریک تنهائی آدمها
سوگند فداکاری و ایمان را خواهند سرود
حاجی آقا مونترال

۱۳۹۰ شهریور ۷, دوشنبه

my Iran

هر روز به یک حقه بازی انگلیسی ها مردم ایران را دعوت به شورش می کنند
شورش خوب است
بابا شورشی است
بابا نان نداد اما شورشی خوبی است
دارا کلاس اول شورش است
مهدی در لندن میلیارد ها دارد
سارا پرچم سبز دارد
شعبان بی مخ هم مخ ندارد
مصدق در تبعید است و کاشانی در بند
بابا هنوز هم شورشی است
ماد هم کلاس اول بد حجابی است
پس باز شورش باید کرد
و عقب ماندن بیشتر
و هنر شورش کردن را به فرزندان شورشی آموختند
نسل های شوریده و شورشی
دلار های فراری
فقر ملت ها
باز هم شورش
حاجی آقا مونترال

۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

از علی هم یاد کن

خشم را در خود فرو کن
عشق را بیدار کن
در دل شب ناله کن
خویشتن را بیدار کن
با محبت باش و
با خشم بی گانه شو
از علی آموز عشق و
با علی آشنا شو
روز و شب در عشق بسوز و
عاشق باش
چون به هنگام عبادت
خویش را بیدار باش
یار مظلومان باش و
بی تفاوت هم نباش
چون به هنگام نمازی
از علی هم یاد کن
حاجی آقا

تا درپشت قفس های رنگین

چه بهار خنکی
سبزه ها هم سبز است
و قناری ها خندان
پای این رود بزرگ
عشق هم جاری است
دو جوان عاشق را می بینم
که نمی دانند زندگی
خستگی های من است
کور کورانه سلامی باید گفت
تا درپشت قفس های رنگین
جان داد و از خود پرسید
پس چرا امروز هم
آسمانم بارانی است
حاجی آقا مونترال

همه نادانی ما آدم ها است

زندگی را به حقیقت بسپار
از محبت هم خانه ای باید ساخت
و بدنبال حقیقت به زمان لبخند
تا وقت باقی است
سلام من را بپذیر
و از این شهر برو
بهتر آن است
که اندوه خویش را
به فراموشی لحظه ها بسپاری
و شاد باشی
نیم نگاهی به حقیقت انداز
آنچه باقی است
همه نادانی ما آدم ها است
حاجی آقا مونترال

۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه

الاغ ها هم گیتار خواهند زد

 شعر نوشتن هم ذوق می خواهد
وقتی همه محکومند
و نادانی آدم ها می خندد به ذوق
وقتی نادانی مخرد تابلوی خالی از رنگ
و می گوید آبسترک
وقتی نادانی مزغ همسایه خود را
پرستش خواهد کرد
من و افکار عجیبم
به دنبال جوابی هستیم که
نادانی آدم را در این بازار مکاره می پرسد ؟
دیدم زنی زن دیگر خود را شوهر می خواند ؟
من ندیم دو تا شیر ماده بخوابند با هم ؟
من ندیدم الاغی گیتار بزند
اما در این بازار مکاره
حتما روزی
الاغ ها هم گیتار خواهند زد
حاجی آقا

پس عدالت می میرد

و زمین گریان شد
از آدمیت های مستی که
به هم نوع خود تجاوز میکنند
و آن را حقوق بشر می دانند
آسمان بر ما گریست
طوفان آمد
اما
آدمیت هرگز بیدار نشد
 پس عدالت می میرد
تا کثافت شود قانون خدا
باز هم جنگ و ویرانی می بینم
آدم های خمار مست
صبح امروز به همراه نفس های خدا
می پرسم آدمیت را ؟
و جوابم افسوس است
خواب هایم چه پریشانند
آدمیت رو به نابودی است
نفسم را به زنجیر گناهم خواهم بست
تا از این بازار گناه دور شوم
حاجی آقا

۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

لحظه هارا بشمار دقت کن

با من از محبت بگو
آرام بیا
و غرور را به زنجیر بکش
مهربان باش
خدا را با عشق بخوان
لذت را بمیران
تا هوس هایت فریب ات ندهند
لحظه هارا بشمار دقت کن
عشق آنجا است
نوک آن کوه بلند
همان جا که
خداوند به تو نزدیک تر است
ح. جاجی آقا
مونترال ها

۱۳۹۰ مرداد ۳۰, یکشنبه

داستانی از عشق می خوانم

آسمان مهربا ن است
زندگی زیبا است
زیر آن سرو بلند
یادگارهای جوانی و سرود عشق می بینم
پای آن رود بزرگ
داستانی از عشق می خوانم
من نمی دانم
چرا آدم ها می روند جنگ
یا که مغرور ز خویش
با خشم می گویند سخن
من ندیدم که و نمی دانم
چرا این قناری های قشنگ
با حسادت نمی خوانند
من نمی دانم چرا
آدم از گرگ می ترسد
یا که گرگ از آدم
در تنهائی هایم دفتر شعرم
در غربت می میرد
بوم نقاشی من افسرده از این نامردان
آدمها این جا سرد و سنگی
و عشق در زنجیر است
ح. حاجی آقا
مونترال

۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

خندیدن ممنوع

خستگی ماهی ها در آب گل آلود
خبر از بی قانونی آدم ها دارد
قلب های سنگی
خندیدن ممنوع
من دیوار هائی را می بینم
که ترس را بر این شهر دیکته می کنند
گویا قانون جنگل هنوز زنده است
تا قوی تر ضعیفان را پاره کنند
مزه آدمیت نا پیدا است
مردهایش همه غمگین
زن ها گرفتار هوس های رنگین
چه قفس هائی می بینم
در این غربت تنهائی خود
ح.حاجی آقا