خواهشمند است نظر خود را به هنگام بازدید از این صفحه مطرح نمائید.

Welcome Iranian Artist

۱۳۹۱ فروردین ۱۰, پنجشنبه

رمز دوستی عشق است

رمز دوستی عشق است
باید از خوبی ها خانه ای ساخت
ودر آن جای گرفت
باید از ایوانش نرگسی های قشنگی آویخت
تا همه مردم شهر و روستا
با بوئیدن بشوند عاشق عاشق
باید از خود گذشت
مثل رودی بود که دائم می گذرد
مهربان است با دشت
برکت را برد سر سفره نیک اندیشان
باید این فاصله ها را کم کرد
مهربان بود با مردم
گندمی کاشت و درو کرد
و سپس نانی پخت خوش بو
باید مهمانی داد
کودکان را داد نانی و نپرسید از آنان
که چرا گنبد مسجد سبز شد
و نباید فریاد زد سر مردم خوبی که همه در گیرند
 باید ایمان داشت
و خدا را دید پای آن نرگسی های بلند
مهربانی است
لطف است
و طبیعت را دید که چه زیبا است
باید چشم باز کرد
خندید و خشم را نابود کرد
باید رفت جا نماز مادر را گشود
بو کرد و خدا را سجده
که هنوز وقت کافی است
تا مهربانی کردبا مردم
حاجی آقا


۱۳۹۱ فروردین ۵, شنبه

عشق درزندان و کینه در دل ها است

هوا می سوزد و نفسم
در درونم آ تش تورا دارد
چه زمان خسته ای است
که دیدن سنگ قبر آرزو هایم را می بوسم
هر چند اکنون صبح است
اما ترس بودن و جنگ با نامردان زمان
واین همه زخم در جانم
پاره پاره پیکرم سخت می سوزد
زمین زیر پایم لجن زار است
عشق درزندان و کینه در دل ها است
پس چه باید کرد در این دریای طوفانی
امواج بلند نادانی می کوبند بر این زورق کوچک من
افق در درد و رنگ خون دارد
مادران چادران خودرا در حسرت نیاز می شویند
شاید لکه های جهل و نادانی برود
با آمدن بهار
حاجی آقا

۱۳۹۱ فروردین ۴, جمعه

بوی عطر گل ها و صدای جیر جیر جیر جیرک ها

خیلی خسته هستم
مثل تو مثل یک دیوار قدیمی که فرسده شده
چه کسی بود که می گفت
آسمان زیباست
رنگ آبی چه قشنگ است
چه کسی میگفت
بوی نان داغی می آید
 و صحرا چه قدر زیبا است
سیزده بدر شد
سبزه را بردار
بقچه نان و پنیر و بوی آداب و رسوم ایرانی
خنده و شادی و زیبائی
چه کسی گفت مادر ریحانه باردار است
همه اهل محل جمع شدند
و نماز و چشم به راه نوزاد
سال ها می گذرد
همه در خود هستند
گرفتار نان و آب و برق و کوفت و زهر مار
آه لعنت بر تو گرفتاری ها
شهر خوب ما و آن مردم خوب را
چرا می ترسانی
سبزه همان سبزه است
ودشت همان دشت
قد کوه ها هم آب نرفته
هر سال هم نزدیک بهار طبیعت می خندد به ما
شاپرک ها می آیند
بوی عطر گل ها و صدای جیر جیر جیر جیرک ها
قدری تعمل کن مهربان باش با خود
وقت تنگ نیست
قحطی هم نیست
زندگی را بو کن
چشمانت را باز
که بهار می آید که بهار می آید
حاجی آقا

۱۳۹۰ اسفند ۱۹, جمعه

نفس هایم را می شمارم

من اسیرم در غربتی که
نفس هایم را می شمارم
خاطراتم را می بندم
و با صبح خدا راهی شهری دیگر
شاید آنجا مردمانش
سبد گل به یک دیگر هدیه خواهند داد
و در قلب های شان نور صمیمیت جاری
من در این زندان
در این ویرانه شهری سرد
میان آدمک های یخی
دستان سردم ترک بر می دارد
و قطرات خون گرم وجودم
از سرانگشتانم جاری
ای دمک ها با من چه می کنید
مسافری هستم و به تماشای بهار آمده ام
پس چرا سرما و نکبت و خاری خلوت
مونترال کانادا حاجی آقا

۱۳۹۰ اسفند ۱۴, یکشنبه

مهربانی را می بوسم و با تو تقسیم

همچنان بیدار خواهم بود
حتی اگر دستانم در زنجیر باشد
نفس هایم را به پروانه عاشقی خواهم داد
تا سرانجام آن هر چه باشد
باز بهتر از زنجیر است
مهربانی را می بوسم و با تو تقسیم
از آبشار زندگی
کوزه آبی خواهم آورد
تا یتیمان تشنه را سیراب نمایم
معرفت را گلی خواهم داد
از بدی ها دیواری خواهم ساخت
تا بر روی آن بنویسم
دوستد دارم
حاجی آقا

۱۳۹۰ اسفند ۱۲, جمعه

ناگهان قطره اشکی چکید


داشتم خاطراتم را می نوشتم
ناگهان قطره اشکی چکید
کاغذ از خجالت خیس شد
و قلم با خواندن آن دل مرگ
هر چه دارم همه بر باد است
تا هنوز هم نفسی دارم
می پرسم حقیقت را
می خوانم عشق را
و می دانم تنهائی جرم سنگینی است
در این گرداب و این طوفان
من و این زورق زخمی
حکایت ها خواهم داشت با تو
نمی دانم چرا نگاهم سرد و
احساسم مثل کویری خشک
محتاج باران است
چرا از من نمی پرسی نامم را
زدست این حکایت ها دلم خون است
حاجی آقا

برای چه کسی باید نوشت

برای چه کسی باید نوشت
وقتی درد رانمیدانند
از کدام رهگذری باید پرسید خانه دوست را
وقتی همه دشمن همدیگرند
تلخی شعر هایم حرامم باد
آفتاب را نمی بینم
آنقدر ابر ها با نفرت به ما آدم ها می نگرند
که دیگر عشقی در آسمان به پرواز در نخواهد شد
باران می بارد و نفرت در دل ها جوانه می زند
همه در خود رفته
نادانی بهترین دوست ما است
و دستان مان به خون هم آلوده
این جا عشق را گردن می زنند
تا زندگی را در خون بشویند
من میان حادثه ها بس گرفتارم
و دلم لبریز از عشقی است که هنوز جوان است
تا من هم گرفتار دیو زمانم گردم
حاجی آقا