خواهشمند است نظر خود را به هنگام بازدید از این صفحه مطرح نمائید.

Welcome Iranian Artist

۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

چه زمستان سردی

لحظه ها می میرند
جلاد هوس هم چنان بیدار است
چه زمستان سردی
معرفت گرفتار سردی و یخبندان است
همه جا
درد و نا امیدی ما آدم هائی که
هوس عطر بهاری داریم
چه زمستان سردی
جغد ها هنوز ناله شوم خود را
در دل شب های سیاه
بر پیکر رنجور ما می کوبند
چه زمستان سردی
گل یخ هم ترسید
مرغ ماهی خوار هم ترسید
همه می ترسند
و گرگ ها در کمین خوبی ها
چه زمستان سردی
خانه ها ویران است
قلب ها سنگی است
همه می ترسند
از این زندگی تیره و تار
چه زمستان سردی
دیوار ها چه بلند
آدمیت محکوم
عقل را می دزدند
و سکوتی ترسناک
همه در خواب خوش بی خبری
شهر در ماتم و غم
و زمستان
هم چنان باقی است
ح. حاجی آقا

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

بس هوا سرد است

چه هوای سردی
آدم برفی هم می لرزد
شهر یخبندان است
همه دردی دارند
پنهان زهمدیگر و می ترسند
بگویند سلام
کودکان پنهان از نگاه های عجیب
می ترسند
بس هوا سرد است
 همه جا یخبندان
قلب های یخی
و ستاره گان غمگینی
که در آسمان می میرند

۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

در کوچه ها خندیدند

یک کاسه حلیم
به آن فقیر دادند
از زیبائی عقل است
در کوچه ها خندیدند
و هسایه را دعا کردن
به مسجد رفتن
ملتی را دعا کردن
پاک شدن از هوس های عجیب
همه روزی از ما بود
روزگاری که
که من حسرت آن را دارم.
ح. حاجی آقا

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

New years 2011

این روز ها حالم خوب نیست
مثلا سال نو شده اما
همه مردم گرفتارند
هوا سر د است
اما عیب هم سرد است
سوز بدی دارد
سگ ها هم بیرون نیستند
کوچه ها یخبندانند
آدم ها می ترسند
از ماموران مالیات های مخوفی
که شلاق دارند
رفته بودم قدمی بزنم
و هوائی تازه کنم
چند جوان معتاد
دو فقیر
یک دختر جوان زیبا
که گدائی می کرد
و هوا عجیب سرد است
امروز سگها هم از سرما می ترسند
کریستمس سرد آتاوا ۲۰۱۱ هم رسید

قیامت نزدیک است

ترس در ما آدم ها نیست
یک نفر می میرد
دیگران در پشت این
رسانه های غربی
می بینند و می خندند
 زندگی بوی تعفن دارد
نعشگی های عجیب اینها
آدم را می ترساند
پس خدا می بیند
و سپس سیل و بلا می آید
باز آدم مغرور نمی ترسد
تو به ای در کار نیست
خلقی نعشه و افتاده ته خط فساد
چه زمانی نصیب ما شد
همه رنج
این همه نادانی و کفر
و خدا بیدار است می بیند
آدم مغرور را
پس قیامت نزدیک است
ح. حاجی آقا

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

زیبائی معشوق

شاید امشب ستاره ها
مثل هر شب
بر صورت زیبای تو چشمکی بزنند
و ماه هم از دیدنت
در پشت ابرها پنهان شود
زیرا از دیدن زیبائی
خیره کننده تو
ماه هم خجالت زده شد
و حسادت کرد

ماه در شب خندید

فانوس به خورشید خندید
که چرا شب ها پنهان است
و نمی دانست
خداوند خلقتی پیچیده دارد
ماه در شب خندید
آسمان مهتابی
داشتم می اندیشیدم
که چرا فانوس مغرور است
آنگاه که زمانی گذشت
و در نور عظیم خورشید
فانوس دگر نور نداشت
22,11,2010
Hajiagha

چه هوای خنکی

همه در خود بودند
شهر پر از حادثه بود
همه می ترسیدند
بپرسند چرا
آسمان غمگین است
و هوایش طوفانی
سالی میگذرد
ابرها رفتند
و خورشید قشنگ
با همه زمزمه هایش
به ما خسته دلان می تابد
هوا گرم شد
سبزه ها روئیدند
و گوسفند ها بره های
 کوچک و  ناز خود را بوسیدند
چه هوای خنکی
ماهی ها در این آب زلال
میرقصند و آن گوشه سنگ
خرچنگ بلند پروازی
می اندیشد
شاید میداند
خداوند زیبااست
دو قناری می بینم
ودو پروانه زرد
زیر این سایه سرو بلند
لقمه نانی دارم
نان و انگور
و شیرینی لحضه های تنهائی.
در طبیعت در میان گل ها
و به دور از آدم هائی
که مغرور ندانستن خود هستند
سر گرم تماشای
بهار خواهم بود
ح. حاجی آقا
کانادا

بوی نان داغ

هر روز بر فراز این شهر
ستارگان درخشانی می میرند
در دل تاریک خیابان هایش
فریاد تجاوز ی به گوشم میرسد
گویا انسانها همه خفته اند
با طلوع خورشید
رهگذران عجولانه
از کنار جسدی می گذرند
که نمی دانم نامش چیست
بوی نان داغ
و صدای اذانی نیست
دیوار هایش آنقدر بلند است
که خورشید هم می ترسد
نورش را بر قلب ما انسانهای
ماتم زده به تابد
شاید این آخر خط است

ح.حاجی آقا کانادا

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

خستگی ها

برای ما ه نگرانم
که شب ها تنها است
از غروب بیزارم
چون که غمگین است
و هوس های آدم
پایانی ندارد
در این دنیای رنگین
باران می بارد
ماهی ها تشنه اند
و درختان خیس
می ترسند از سیلاب ها
زوزه گرگ ها
خسته گی آدمها
فریاد های خفته
در زیر یخ رودخانه ظلم
ترسیدن پروانه
از گل های قشنگ
آدم های احمق
که می خندد در آینه ها
فیلسوف نادان
بیمار مریض
کاروان تهی از آدم ها
سگ ها به تماشای غروب
همه از نادانی ما آدم ها است
Hajiagha

ترانه

قلب من باز دو باره
برای دیدن تو
مثل رگبار میزنه
در نبودن تو
ای خدا فریاد ما رو
برسون به ابر ها
تا که قسمتی بشه
عشق میون قلب ها
همه شب ناله من
تو کنج خالی دلم
هر چه فریا د میرنم
نیست همدم
شاید این
درد و غمم
جدا بشه از من
پس نگو
دوست دارم ببین
اسیرم و اسیرم

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

Poet

آسمان رنگی داشت
و حقیقت در زیبائی
خنده شوم شیطان
آدم پر هوس مغرور
ندانست خلقت چیست
در کنار روستائی
کپر و خرمن و چای لذیذ
دیدن کوه های بلند
سبزی صحرا
زند گی شهری
و کمبود های من
آدم مغرور
ندانستن خود
همه در خود مردند
دل آدم ها
پر خون بود
همه می ترسیدن
پس حقیقت چیست ؟
به طبیعت می نگرم
این همه نظم
و زیبائی
ما آدم ها در غرور و
ندانستن خود اسیری هستیم
پس خدا در دل ما آدم ها
بذری کاشت
تا به هنگام نیاز
بپرسیم و عاقل باشیم
اما این هوس
و نادانی ما
پیروز است بر نور خدا
Hajiagha

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

Hajiagha Poetry 2

بهار آمد

پرستو ها خندیدند

و گل ها

با خمیازه ای

از خواب پریدند

یخ ها آب شدند

کرم ها نفسی تازه کردند

خرس بیدار شد

درختان شکوفه باران

بره ای زائید

روستائی خندید

نسیمی آمد

دختری زیبا رقصید

ماه خندان شد

سرو ها در باد رقیدند

کلاغی پرید

آسمان آبی شد

برکه ها

سبز سبز

دره ها خرم

به چه خدا زیبا است

ح.ح

دیوار ها چقدر سنگین اند

و من لاک پشت

تا کجا این خانه سنگی را بر دوش ببرم

پس چرا فرشتگان خوابند

این همه تنهائی

باز رسیدن و دیواری دگر

در باد سخن گفتن

صدایم گم می شود

می دوم اما این آخر خط است

و باز دیواری بلند

ح.ح