خواهشمند است نظر خود را به هنگام بازدید از این صفحه مطرح نمائید.

Welcome Iranian Artist

۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

می توان عشق را رنگ شادی زد

پائیز است
و درونم لبریز از خزان تنهائی
چادر عشق را بر می دارم ودر دامن دشت
به تماشای تنهائی ماه می روم
ستارگان را به مهمانی خود می خوانم
ود ر  انتظار  سکوت می کنم
من همان آدم غمگین ام
که همیشه تنها است
می توان عشق را رنگ شادی زد
و بوسید همه خوبی های زمین را
تا  بی خبران عشق
بیدار شوند
حاجی آقا

۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه

مهربان باش با من

تنم خسته زیر غبار غم
مرگ را بوسه میزند
رقص اشعارم در غم دیده گانم
صورتم را مرطوب
باز هم دایره ها در فضای تنهائی می بینم
ماه هم امشب گریان است
ترسیدن از نادانی آدمها
و من خسته زیر باران حوادث
قوزک پایم رنج راهی دوررا
در  مغز استخوانم می نویسد
 بودن یا رفتن
وقت بلوغ حقیقت همه غم هایم را
در کنار قلب شکسته ام
پیوند خواهم زد
بیشتر با خود خلوتی دارم
و از آدم ها گریزان
تا مرگ حادثه ها می نویسم
مهربان باش با من
حاجی آقا

این تقدیر من بود

تنم امشب خسته از کابوسی است
که وجودم را می ترساند
جاده باریکی است عشق
نفسم خسته از سنگ فرش ها
می روم آرام و آرام تا کجا ؟
شاید تا رسیدن به حقیقت و فهمیدن مرگ
زندگی ناله تنهائی ها است
من  آدم های رنجور هوس بازی می بینم
که فقط شهوت را می دانند
این تقدیر من بود تا شکست را
روی دفتر شعرم بنویسم
حاجی آقا

۱۳۹۰ آبان ۵, پنجشنبه

عاشقی می خشکد به سنگ

روزگارم بد نیست
هنری دارم خسته از نامردان
اشعارم همه آویزان هوس های عجیب
غربت و نامردی ها
چه غریبانه سخن گفتن در باد
و کسی که نمی داند
آدمی می میرد
عاشقی می خشکد به سنگ
طپش قلبم خسته از مو رگ های مریض
نفسم می گیرد
پسباید رفت دور شد
از نامردان
حاجی آقا

۱۳۹۰ آبان ۳, سه‌شنبه

Mother

موقعه چیدن ریحانه دلم می گیرد
مادرم گفت و رفت
خاک شد و گل ریحانه
در شبی غمگین
رو ئید بر مزارش

چه زمستان سختی است

اگر حسادت دور شود حتما موفقیت هم  رو خواهد آورد اولین قدم برای هنر و شاعری خاکی بوده است

بهار مانده پشت کوه های عظیم
عشق هم پنهان است
من نمی دانم چرا سگ ها مهربان تر ز ما هستند
من نمی دانم چرا طبیعت مهربان است
وقت تنهائی
می شود رفت آنجا
که بهارش زیبا است
بوئید گل های قشنگ را و پرسید
چرا آدمها کور کورانه می جنگند
سبزه ها را بوئید
مهربانی را تقسیم کرد
عشق را لبخندی زد و
عاشقانه باز پرسید
بهار را
چه زمستان سختی است
قلب رنجورم از این مردان یخی بیزار است
دختران هوس باز آبی
شب بارانی غم
مهربانی در زنجیر
آدم ها گرفتار هوس های عجیب
عشق در خواب و خواب هم درقفس نادانی
ای کاش بهار می آمد ومن را هم می برد
آنجا که بوئیدن گل ها جرم نیست
حاجی آقا مونترال

۱۳۹۰ مهر ۲۷, چهارشنبه

سگ های بی وجدان

سگ های بی وجدان
چرا ما آدم های تحصیل کرده را گاز می گیرید
مگر نمی دانید ما بهجنگ می رویم
و همدیگر را پاره پاره می کنیم
سگ های بی وجدان
چرا پارس می کنید
مگر نمی دانید ما آدم ها در سکوت دست به جنایت می زنیم
قدری انسان باشید و با شعور
حاجی آقا

شاید یک نفر می آمد با اسب سفید

پرنده از پرواز می ترسد و قناری از خواندن
روستائی از خرمن و نویسنده از زندان
اینجا ایران است ایران ویران است
روزگار ما آدم ها آن قدر عجیب است
که عشق را لحظه به لحظه اعدام می کنند
و فریاد عدالت خواهی در گوشه زندان می میرد
آنجا که خندیدن جرم است
لبخندها بر دار
و خودکشی لحظه هارا دیدن و دیدند
خدا هم ترهمی ندارد
تا مشق عشق و محبت را در گوش ما زمزمه کند
هر کس نقابی بر چهرهدارد و داستانی
آواز قناری ها خشکیده بر استخوان آدم ها
شعر هایم لبریز از ترس و نگاهم نا امیدانه روزنه ای را می جوید
شاید همین فردا
آزادی آمد و قناری ها خواندند
و عشق درب زندان های فولادی را در هم کوبید
شاید نقاب ها دیگربه جنگ آدمیت
خون سرخ حقیقت را پایمال نکردند
شاید یک نفر می آمد با اسب سفید
تا همه را آزاد کند
حاجی آقا

۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه

ایراد از خود ما است

اگر خود پرستی و غرور و حسادت و کمبود و تن پروری و طمع مال دنیا و دروغ گوئی در ما ایرانیان قوی نبود امروز ما باید در رده بهترین تمدن ها بودیم ایراد از مذهب نیست از خود ما و فرهنگ خانواده و رشد ما است که فکر می کنیم از همه زرنگ تر و باهوش تر و....هستیم

۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه

پس هنوز هم نفسی دارم

پنجره را می گشایم
خورشید هم چنان بیدار است
و درختان با سخاوت تمام می بخشند
سایه خود را به رهگذران خسته
نفسی تازه کنم
و پروازی چون آن قاصدک زیبا
آنجا که هم زیبائی است
روح خسته من لبخندی می خواهد
و تن رنجورم مرهمی
شعر هایم و قهر روزگاران
همه در کینه خود و پرسش های فراوانی
که نمی دانم چیست
دل گرمی هایم در باد خزان
مهربانی نا محدود
تا کجا رنجورم و کجا پایان خواهم داد
پس هنوز هم نفسی دارم
و دفتر شعری اندکی ذوقی
خواهم بود و خواهم نوشت
حاجی آقا

۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه

آرزو ها

 از آرزو ها چوب جادوئی ساخت
بر آن سوار شد و از این خرابه گریخت
آدم ها را گرفتار می بینم
و طوفانی در راه
قلب های شکسته ای که محتاج مهربانی اند
انسانیت محدود و غرور بی جا حاکم
ویرانی و جنگ و خون می بینم
اما خوشبختم چون چوب جادوئی افکارم
من را امیدوار نگه خواهد داشت
حاجی آقا

۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

بسازیم هر روز بتی وبه آن سجده کنیم

سکوت خواهم کرد
تا مرگ درونم را ندانی
هم چنان لبخند خواهم زد
تا نادانی هایم را به فراموشی بسپارم
بشر آدم عجیبی است
بت می سازد و بت پرستی را افتخار می داند
عقل را محکوم میکند و خدایان بیشماری دارد
مانده ام تا کجا محکوم به فنا هستم
و باز سکوت من و لحظه های بحرانی
خلقی در خود می بینم
باز هم بی خبری
تا بتی دیگر بر ما حاکم شود
زنان مست و جوانان خالی
مد لباسم می شود بت من
رنگ مو و شهوت و جنگ فقر و غرور تا
بسازیم هر روز بتی وبه آن سجده کنیم
حاجی آقا
مونترال

۱۳۹۰ مهر ۱۵, جمعه

times to die

در انتهای جاده تنهائی
مرگ را تجربه خواهم کرد
آن روز شاید تو نالان باشی
اما بدان که خندان رفته ام
دفتر شعرم را می سپارم به باد
و خواب های طلائیم را می گذارم برای تو
چند تابلوی نقاشی می ماند و حادثه ها
که هنوز هم من را می رنجانند
خواستم آدمیت را لمس کنم
و عشق را آرزو
ترسیدم و به کنج قهر نشستم
قلبم را شکستند
تا آرزو های خود را زنده کنند
چون تکه یخی شناور دراقیانوس پهناور
ذره ذره آب شدم
تا حقیقت را آبیاری کنم
پس به هنگام مرگ
خندان خواهم رفت
حاجی آقا مونترال