خواهشمند است نظر خود را به هنگام بازدید از این صفحه مطرح نمائید.

Welcome Iranian Artist

۱۳۹۰ بهمن ۱۱, سه‌شنبه

آ فتاب این جا با ما قهر است

حرف آدم را می دزدند
لباس فقیرا را چرا مسخره می کنند
هیچ نشانی از محبت نیست
همه در خانه خود فیس بوکی دارند
این قدر نادانی است
که میان و ماه هم جدائی می بینم
ذره ای نان نمک دارم من
نان خشکی و هوس های به باد رفته من
هم در چهره غمگینم آویزانند
مردمانی برفی همه سر د رنجور و تهی
  آ فتاب این جا با ما قهر است 
 نیمه شب ها مردمانش همه بیدارند
باز هم فیس بوک
باز هم پرسش
و تنهائی ما آدم ها
همه تیک تاک و دیجیتالی هستند
یا که مست مست مست هستند
زندگی سرد است میان یخ ها
میان آدمک برفی ها
قلب انسانهایش سرد
روح بیمارشان محتاج دعا
تا چه خواهد خدا
من هنوز منظرم پشت این پنجره ها
حاجی آقا

۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه

من ترک و بلوچ و فارسم

ایران نام زنی است دلاور
ایران سرزمینی است پهناور
این نام چقدر زنده و زیبا است
در جان و رگ و همیشه با ما است
من زنده به نام سرزمینم
من عاشق این سرزمینم
من ترک و بلوچ و فارسم
من عاشق عروس فارسم
تا زنده بود سرای ایران
ایران نشود زدست تو ویران
اهریمن زشت و مردم آزار
گم شو برو از این بازار
ماملت خوب ایرانیم
ایران را هم دوست داریم
شیطان بزرگ خون آشام
ای تاجر نفت و ای بد نام
ما هرگز نشویم تسلیم دروغت
هرگز نخوریم نهارو دوغت
ما را به تو کاری نیست جانم
این نکته هزار گفتم بر زبانم
مرگ بر تو ظالم آتش افروز
غارت گر ظالم مال اندوز
ایران همه سرای من خواهد بود
جانم هم فدای وطنم خواهد بود
حاجی آقا

۱۳۹۰ بهمن ۳, دوشنبه

مگر اشتباه است گل زیبا

ای آدمک های رنجور
با خود چه کرده ائید
با خدا چه کرده ائید
چرا در مرگ حق ساز می زنید
شرم و حیا ئی ندارید
چراآدم نشدید
مگر گناه است پاک باشی
مگر اشتباه است گل زیبا
یا شاه پرک نرم و لطیف
پس چرا نافرمانی
حقه بازی و دروغ
پس چرا از صدای اذان وحشت دارید
جای پای نکبت و مرگ می بینم
و بوی تعفن آدمک هائی که من را و تو را بیمار می کنند
آدم از اول غلط کرد
حقیقت را پنهان و رفت به مهمانی شیطان
این همه راه آمده ائیم
این همه مشق انسانیت
و این همه علم تا برویم رقاصی کنیم
و چون زنانی گوشواره در گوش
مردانگی خود را بفروشیم
وطن را بفروشیم
حقیقت را پنهان و به زبان بیگانگان
دشنام بدهیم به ایران
حاجی آقا

۱۳۹۰ بهمن ۲, یکشنبه

مبادا خنده هایت را بدانند

نفست را بردار نازنینم
قدمت را بردار نازنینم
مبادا خنده هایت را بدانند
مبادا ترس را در چشمانت بخوانند
یک دو راهی است نازنینم
زندگی همچون دو راهی است
می روی اما غلط و نمی گویند ترا
حدیثی ای نازنینم
غلط هایت را می شمارند
نفست را و نگاهت را ای نازنینم
این شهر از پایه ویران است
خانه هایش سرد
مردمانش اخمو
دخترانش بی حرمت
ای نازنینم برو
از این شهر برو
جائی که گنبد سبز دارد و اذان صبح
جائی که مردمانش می گویند خدا قوت
شهری برو که در آن حقه بازی قانون نباشد
روستائی برو که درآن نان تازه می پزند
نازنینم برو از میان ما
وطن را صدا کن
چشمه علی برو
آب بنوش
شفا بخواه و آرزو کن
عاشورا گریه کن نازنینم گریه کن
دیدگانت را پاک کن
روحت را صفائی بده
کتابی بخوان مسجدی برو
نذری بده
مگر پدرانت چه کردند
آواز خوان بودند
رقاص شدند
شب ها تلو تلو می خوردند
نازنینم برو برو از این شهر سیاه
اینجا آسمانش هم قلابی است
میوه هایش هم طعم خیانت دارد
نازنینم برو برو تا دیر نیست از این شهر برو
حاجی آقا از این شهر برو
شعر نو حاجی آقا

My photography

۱۳۹۰ بهمن ۱, شنبه

پرواز کن و بر بال ابرها ی بلند

قفسم پاره تنم
کبوتر بیمارم پرواز کن پرواز کن
برو آنجا که عقابی نیست
زندان و قفسی نیست
گرگی در کمین نیست
پرواز کن و بر بال ابرها ی بلند
من را هم ببر
آنجا که گرگ هایش در لباس میشی نیستند
مرا ببر مرا ببر به شهر عاشقان
به کوی یاران
چه ترسی دارم از این سایه ها
مرا ببر به نزد آن حکیم
مرا بده جرعه نوشی از حکیم
در این سرا خودم را چه بی قرار می بینم
بیا ببر مرا تو ای کبوتر تو ای کبوتر
ز دست گرگ ها چه خسته و پریشانم
مرا ببر به کوی یار مرا ببر به کوی یار
حاجی آقا

باید خود واژه بود

واژه هارا باید اندازه کرد وزن کرد
واژه ها را باید دوست داشت
بهتر نیست قابی بخرم قشنگ
و واژه را قابش کنم
و هر روز نگاهش و آرزو
که چرا در من نیست
باید خود واژه بود
خود را قاب کرد رفت
از همسایه پرسیدن نام  واژه  را
به جنگ واژه هم نباید رفت
چقدر روزگاران ما پر از واژه ها است
چقدر مردم گرفتارند
پدر بزرگ خدا بیامرز من فقط یک واژه داشت
یک آرزو و یک ایمان
هر روز  برای لقمه ای نانی  سگ دو نمی زد
نمی گفت همه را می خواهم
دستانش گرم و زمخت بودند
همیشه لبخندی داشت
اما من با این همه واژه های بزرگ و کوچک
هنوز به اندازه او هم نشدم
بزرگ نشدم نفهمیدم زندگی را
مرتب با واژه ها بازی کردم
مرثیه می خوانم در مرگ واژه ها
داد می زنم بر سر واژه ها
سر گردانم میان خود و این همه واژه های رنگا رنگ
خود را اسیر اینها کرده ام
خودمان را گرفتار واژه ها نکنیم
بدنبال جوابی پوچ این همه نباید رفت
باید قدر فکر کرد و طبیعت را سنجید
باید آسمان را دید سنگ را بو کرد
باید با دستان گلی کاه گلی را روی دیوار فقیری مالید
چه گناهی دارد واژهه بیچاره
که اسیر من و تو است
باید آفتاب بود گرم گرم
تهمت نباید زد دروغ نباید گفت
باید لقمه نان پنیری را قسمت کرد
مابین نیازمندان
روزگاران دیگر این نیست
همه می خواهند شهری با شند
هشت ساعت کار و هشت ساعت هم خواب
حاجی آقا

۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه

دفتر شعرم می ترسد


بیا . بیا تا برویم
برویم گل نسرین گل مریم گل ریحانه گل شبنم بچینیم
آه ایرانم پر است از گل های پاک
اما من از گل رنگی گل غربی بیزارم انگاری خستگی هایم
همه بر شانه مادر  است
نفسم را بر میدارم و با خاطراتم
گل کاغذی می سازم
و بر آن می نویسم گل ایران
چه هوای سردی
دفتر شعرم می پرسد گرما
گل یاس گل ریحانه گل التماس
وقت اندو هایم چترم را بر می دارم
می روم زیرباران تنهائی ها
و حقیقت را می پرسم
التماسم را نمی فهمند
نمی دانند گل ایران چیست
نمی پرسند وطن کجا است
همه عاشق گل های شیشه ای هستند
دفتر شعرم را بر می دارم
ورق می زنم بوی ایران دارد
بوی شمال و شالیزار
بوی دشت کویر و جنوب داغ
بوی اصفهان و شیراز
بوی ایرانی بوی هموطن خوبم
باز هم سرما
دفتر شعرم می ترسد ومن
خاطراتم را می بندم در غربت
حاجی آقا

۱۳۹۰ دی ۲۹, پنجشنبه

در درون بی داری

غم را تقسیم می کنند
من هم قسمتی دارم
در درون بی داری
ذره نوری می بینم زیبا
و خودم را محتاج
چه خدائی دارم
نفسی میدهد با صبح قشنگ
مهربان است و از من نمی پرسد چرا
باز هم شکر خدا
در زمستان عظیمی که من یکه و تنها در آن
گرفتار غلط های مدرنی هستم
ذره نوری هم کافی است
غرب وحشی و هوس عشق وطن
مردمان بیچاره نازک و گرفتاری که می پرسند سلام
همه را باید شست و از کوچه بالاتر
گلدان قشنگی آورد تا دل غم زده غربی را شاد نمود
باید از حافظ و سعدی شعری گفت
و سراغ خوشه انگوری
تا دل غم زده گان غربی شاد شود
باید از سهراب شعری را خواند
و پرسید بهار را وقدم زدبا مادر
باید از رستم دستان گفت
باید از خسرو شیرین پرسید
کوچه عشق کجا است
حاجی آقا

۱۳۹۰ دی ۲۶, دوشنبه

دستانم بگیر و من را ببر

دلم را بر می دارم نازنین
و رخت هایم را
می روم تا کنار واژه های عشق
اما تو نیستی تا بگویم
دوستد دارم
بیا تا بریم هم سفر من
بیا با بوسه های عشق 
همدیگر را صدا کنیم
مگر می شود تنها بود
باید بوئید و سفر کرد و رفت و رفت
دستانم بگیر و من را ببر
آن جا که عشق زیبا است
از من نپرس نامم را
دل نازکم را نشکن
فقط با من باش فقط با من باش
حاجی قا

۱۳۹۰ دی ۲۲, پنجشنبه

آه اینجا هوایش چقدر سرد است


آه خدا من را چه می شود
مردم را چه می شود
پس چرا قناری ها
زیر پوست این شهر یخ زده دیگر نمی خوانند
دفتر شعرم را بر میدارم
و با قلم آرزو هایم می نویسم سلام
مرغ مینای دلم می خندد به من
و سپس می گوید
قصه این شهر
غصه همه آدم ها است
شانه هایم یخ زده
صورتم سرخ سرخ است
اما قلب مهربانم هنوز در انتظار گرما
شب که می شود گرگ ها و آدم ها
با هم میرقصند و شراب تنفر را می دوشند
آن وقت می بینم آن ماه قشنگ
در آسمان سرخ می شود و خجالت زده
می گوید دیدی سرنوشت انسانیت را
چشمان بیمارم در کاسه یخ می بندد
آه اینجا هوایش چقدر سرد است
و مردمانش چرا با تنفر نفس می کشند
حاجی آقا مونترال شب برفی جمعه

۱۳۹۰ دی ۲۰, سه‌شنبه

آه چه سخت می گذرد زندگی

دلم امشب می گیرد
باز من و دلواپسی
لعنتی می فرستم به آن دور دست ها
مردم این زمانه چه بد
آدم هایش همه نامرد
مردهایش همه بی زن
این دیوار ها آدم را خسته می کند
دوست دارم راه فراری باشد
بروم آن ور کوه
پیش روستائی خوب
و بپرسم از او خانه دوست کجا است
و بخوانم شعری
و بنوشم چای داغی
چه هوس های خوبی دارم
من این نامردان و نشستن در این غربت سرد
روح آدم را چقدر آزار می دهند
این مردمان بد
روزگاری من و چند تا چارچوب سفید
ذره ای مهر و قدری رنگ
ذوقی و هنری
آه چه سخت می گذرد زندگی در غربت
حاجی آقا

۱۳۹۰ دی ۱۹, دوشنبه

و چراغ دل خود را روشن تر

حسادت دشمن همه خوبی ها است
حسادت را با عشق باید شست
و ازآسمان آبی پرسید
چرا ابر های سیاه
نمی خندند به زیبائی خورشید
باید بزرگ شد
واز باغبان معرفت
سیبی خواست شیرین
من ندیدم دو پروانه
به قتل هم بشوند محکوم
من ندیدم رودی ببندد آب  گوارایش را به مردم
یا مرغی ببرد تخم مرغ خود را پنهان کند
بیائیم بذر مهر بکاریم
و چراغ دل خود را روشن تر
حاجی آقا

۱۳۹۰ دی ۱۸, یکشنبه

نمی دانم کجا ایستاده ام

اینها نگران مک دونالد خود هستند
شکم پارگان غربی
حتی از شنیدن خبر مرگ کودکان عراقی هم ناراحت نمی شوند
نمی دانم کجا ایستاده ام و اینجا چه می کنم
آدم هایش پوچ و بدون احساس هستند
دانشجویانش اسیر خماری
چرا رنگ ها و بو ها اصیل نیستند
رنگ زیبای مشکی را بلوند می کنند
مثل کلاغی که بخواهد بگوید قناری است
اما قناری با اولین زمستان می میرد
و کلاغ هنوز کلاغ است
هرچند سیاه و زشت اما غرور دارد
نگرانم چرا کلاغ هم نشدیم
حاجی آقا

۱۳۹۰ دی ۱۷, شنبه

بیائید همه دعا کنیم

می ترسم امشب زیر بمب های سنگین و آتش و خون
دفترشعرم آلوده به خون کودکانی شود که بی گناه مرده اند
می ترسم اعتراض کنم مگر آن یهودی سرمایه دار
من را تروریست بخواند
دنیا پر از نفرت و خون و خیانت است
همه در س خیانت می بینند
و آرزوی مرگ هم دیگر را
دستانم به هنگام نوشتن می لرزد
و خون سرخ بیگناهی در مار پیچ های قلم من
فریاد می زنند
جنگ بس است ویرانی کافی است
بیائید همه دعا کنیم
و گل بکاریم و شفا بخواهیم
این همه زیبائی خدا آفرید و چرا ما این گونه شدیم
خون سرخی در شعرم فریاد می زند
بس است بس است
جنگ و ویرانی بس است
حاجی آقا

۱۳۹۰ دی ۱۵, پنجشنبه

نگاهم با ترس

 گفتند زن بیچارهدر ونکور در سرما زنده زنده در آتش سوخت چون برای گرم کردن خود شمعی را برده بود زیر مقواها ...
دلم می گیرد
خواب هایم بس پریشانند
و هوا بس سرد است
قهقه مستان را می بینم
زیر این شهر کثیف
جوانی معتاد و سوزن دردناک نادانی هروئین
همه به جنگ انسانیت آمده اند
همه از قانون می ترسند
زندگی را باید روی باران هوس ترسیم کرد
عشقرا بایددزدید و از نامردان پنهان
وطنم ایران باش
تازه و سبز عزیزم مهربان
کهنه خاکم گرم و صمیمی
مردمانش همه خوب
آسمانش همه آبی
من محبت می جویم زیر این سقف پلیدی ها
و کنار آدمک های یخی 
فریادم در گلویم منجمد خواهد شد
نگاهم با ترس
و دیدگانم مرطوب در این صبح عزیز
حاحی آقا ۷ صبح ۵ جانیوری مونترال

۱۳۹۰ دی ۱۴, چهارشنبه

چه طوفانی در را ه می بینم

درد من از نادانی است
از پر و بال زخمی پرند ه است
فریاد من در سکوت می میرد
ایستاده ام در پایان زندگی
اما ندانستم این معما را
می ترسم و می لرزم
در این دشت تنهائی
چه طوفانی در را ه می بینم
پشت سر ویرانی و ویرانی است
اکنون وقت اندیشه است
وقت نادانی نیست
قدمی باید زد
شعله شمعی می خواهم
تا از تاریکی ها به سلا مت گذرم
حاجی آقا

۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه

و جماعتی کف میزنند

رنج می برم و با خود ترس
نادانی را جایزه می دهند
و جماعتی کف میزنند
کفنم را نبرید سرباز خیانت
نفروشید من را
من همان درخت کهنه ای هستم که
در باد هنوز ایستاده است
تبر بر ریشه ام نزنید
ای نامردمان
هنوز هم نفسی دارم
تنه رنجورم را نسوزانید
تا چراغ آرزو های خود را بسازید
بروید بروید ای نامردمان بد

۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

روزگار چند رنگ دارد

بی درنگ خوام رفت
و همه را خواهم گفت
مهربانی خوب است
مهربانی زیبا است
نفسم را می بخشم به بهار
تا به آن کو ه بلند لذت
همه  رنج هایم بشوند آب و بریزند در دامن دشت
گل ها سیراب شوند
شاه پرک های امید هم بخندندبه هم
قسمت من  تنهائی شد
و روحم زندانی افکار عجیبمردم
نغمه هایم همه در روز نه نادانی غاری پنهان
چه تفاوت دارد
اگر اسبی بگوید من هم هستم
می روند پالانش را می دزدند
روزگار چند رنگ دارد
آبی و سبز و سیاه
سبزی سبز یا که آبی و بنفش
همه در افکارم میشوند قاطی پرسش هایم
نوبت رنگ سیاه چشم عقل را می بندم
می پرم پائین
استخوانهایم همه می شوند داغان داغان
شاید بدانی درد انسانیت را
حاجی قا