خواهشمند است نظر خود را به هنگام بازدید از این صفحه مطرح نمائید.

Welcome Iranian Artist

۱۳۹۱ تیر ۱۰, شنبه

نفس آدم ها پر احساس است

چه قشنگ است بهار
خندیدن گل ها به زمان
چه صفای دارد
دیدن دشتی خرم
نفس آدم ها پر احساس است
چه نیازی دارد درختی که بلند است
و ابر های بهاری نزدیک
برویم زیر این گنبدزیبای هوس
عشق را فریاد کنیم
ترسیدن گناه است
خنده باید کرد بر حاکم نادان
دشنه ها را باید گفت
من هستم و زمان هم باقی است
نترسیم و پنهان نکنیم احساس را
باید رفت و آرزوها را یافت
تا زمان باقی است
باید کاری کرد
حاجی آقا

دفتر شعری دارم و دنیای قشنگی

سفریباید رفت
پشت این جالیزار
دختر زیبائی است
و کنار من نقاش فقیر
روزگاری سخت
دفتر شعری دارم و دنیای قشنگی
که همه پر شده از نیلوفر و سوسن و گل های قشنگ
وقت پروازم همه را در حسرت خود می بینم
چه عجب بود این حادثه ها
شعر هایم همه در غم
رفتارم زیر آوار حوادث
هیچ کس نپرسید چرا خسته شدم
شب پرواز حقیقت که رسید
نوری خواهم شد
و ذره خاکی
تا روزی که گل های صنوبر بروید بر خاکم
صبر خواهم کرد
برویم دیدار حقیقت
بپرسیم همسایه خودرا
بدهیم پیرمرد را نانی
نپرسیم ز گناهان مردم
هر کسی راه حقیقت برود
بیدار است
و می داند عشق زیبا است
من صنوبر خواهم شد
روی آب روانی
تا منزل معشوقم راه درازی دارم
حاجی آقا

۱۳۹۱ تیر ۷, چهارشنبه

در میان رنگ ها چه اسیرم

وقت تنهائی خود را می شویم د ر آب
تا در زمان دامادیم غم هایم پاک شوند
اینحقیقت سخت است
چرا آدمهایش نمی فهمند
در میان رنگ ها چه اسیرم
رنگ پاکی  نیست
کوچه مانند دوران مادربزرگ ها نمی خندند

و کودکان فقط سایه ها می شوند
کلاغی نیست تا غار غار کند
گنجشکی لب حوض نیست
باغچه با آن گلدانهای شمعدانی اش
فقط یک رو یا است
ماه در شب آنچنان اسیر است
که مردم روستا فقط در فکر نان هستند
بره ها سقط جنین می کنند
هوا سرد سرد است
مرگ از آسمان می بارد
حاجی آقا

۱۳۹۱ تیر ۶, سه‌شنبه

این همه زیبائی ها

یک هوس دارم و تن خسته ام
آرزوهای عجیبی در شب
رقص مهتاب با من
و تماشای لذت بودن
این درختان بلند
سبزه ها و انار ها
عشق دل بستن به داستان های قدیمی
همه را دوست دارم
می روم تا حوصله هایم را پربار کنم
عاشق شوم فریادبزنم
این همه زیبائی ها
از آن کیست ؟
وقت صبح است با اذان موذن
رنگ زیبای گنبد مسجد را بوسیدن
و حقیقت را بردن در کنار جا نمازم
تا دیگر تنها نباشم 
وقتی به آرزو هایم رسیدم
تو را هم به مهمانی دعوت خواهم کرد
 حاجی آقا

۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

چراغ هدایت را بردار


بیدار شو بیدار شو
از خواب غفلت
کسی دشمن خدا نیست
بیدار شو بیدار شو
این خداوند چه عظیم است امشب
من می شمارم ستاره ها را
و می بینم نگین زیبای محبت را در انگشتر محمد
امشب اگر غدیر است و عاشورا
باز هم عظمت او است در همه جا
بیدار شو بیدار شو
راه را گم نکنی
بنده پرستی کافی است
بنگر چه زیبا است خداوند عظیم
ترسی نیست من را
وقتی او در قلبم خانه دارد
کفری نیست وقتی او را دارم
بیدار شو بیدار شو
راه را گم نکنی
چراغ هدایت را بردار
و در این را ه بلند مهربانی با تو است
ایمان است
عشق است
پروردگارت بیدار است
راه را گم نکنی
نکند عمر خود را بسپاری به خرافات زمان
و خودت را اسیر فرمان انسان هائی که در تاریکی گام برمی دارند
بیدار شو بیدارشو
وقتی نیست کعبه دردل باشد و مهر خداوند در تو
راه را گم نکنی
حاجی آقا 

۱۳۹۱ خرداد ۲۵, پنجشنبه

کلید طلائی زندگی را می کشم




وقتی تنها می شوم می ترسم
همه شقایق های زیبایم
درسرمای زندگی یخ می زنند
قلم مورا بر می دارم و با هنر خود
کلید طلائی زندگی را می کشم
آنقدر خوشحالم که نگو
من کلید خوشبختی خود را دارم
و تمام درب های بسته را می گشایم
زندان ها را باز می کنم
انبار های پر از مواد غذائی را
تا همه گرسنگان دنیا را سیراب کنم
همه زندانیان سیاسی را آزاد
و همه زحمت کشان عالم را مژده خوشبختی
کلید طلائی من آنچنان زیبا است
که فراموش می کنم
با آن زنجیر گرفتاری های خود را بشایم
حاجی آقا 

۱۳۹۱ خرداد ۲۲, دوشنبه

نفسم می گیرددر این کوچه های بسته

در افق ماتم بود
همه گریان بودند
دل آدم هایش لرزان
هیا هو بود و کربلا بیدار
یادم آمد مهربانی ها
روز عاشور ا و زنجیر ها
مردمی میبینم عاشق و مهربان
رنگ سبز و مشکی و زنجیر ها
مهر مادر و قسم خوردن خون
روز عاشورا همه بیدارند
من در این غربت گم می شوم
بی خودم تنها و باز هم تنهائی
نفسم می گیرددر این کوچه های بسته
آدم هایش نمی دانند عاشورا را
مهربانی نیست عشق هم نیست
روزگار نامردی است
من حسین را خواندم
تا از نام حسین همه عاشقان خوب را
با سلامی بیدار کنم
من علی راخواندم
نان و خرمائی همه قسمت مردان فقیر
من در این ناکجا آباد می میرم
میان آدم های یخ زده
نه محبت می دانند و نه عشق
همه در گیر پول کاغذی و خودخواهی خود
حاجی آقا

۱۳۹۱ خرداد ۲۱, یکشنبه

چرا حالم را نمی پرسند آدم ها



حکایت های سخت می بینم
و سرگردانی آدم
نفس هایم می گیرید
اشعارم همه در خونم می رقصند
چرا آدم ها از کور عصا می دزدند
در این دنیای وحشت ناک غربی
تمدن بوی خون و انگل های سگان مرده ای دارد
چرا حالم را نمی پرسند آدم ها
خدای دارم و ذوقی
و رنگ های قشنگی که بوی محبت دارند
من نفس هایم می میرد به آرامی
کسی نیست قفسم را باز کند
و من را آزاد
حاحی آقا از کانادای لعنتی

۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

تا تورا دارم غمی نیست


یک نفر می میر د
همه ایستاده به تماشای افق
بدنبال نوری هستند
و قلب ها در زنجیر
یک نفر می پرسد
همه در ترس خود از هم
ز هم می پرسند
نام ناقوس خسته آویخته را
باز دنگ و دنگ و دنگ
یک نفر بر دار است
پس چرا دیگران می خندند
مگر انسانیت آدم شرم بود
من خدائی دارم
به چه زیبا است آسمانش
تا تورا دارم غمی نیست من را از پریشانی ها
حاجی آقا 

۱۳۹۱ خرداد ۱۳, شنبه

رنگ های قشنگی دارم

من نمی دانم چقدر باقی است
تا افسانه زیبای خودم را
بنویسم با غم
منتظر می مانم
شاید وقت فردا
نوبت من باشد
رنگ های قشنگی دارم
من نقاش تنها
نیمه های شب با نگاهی خسته
می پرسم تو را
این زمان هر چند سخت خواهد بود
باز می گذرد و باز می گذرد بر من
چه حصار های بلندی دارد این شهر
همه رنج ها که مانده بر من
می شود نا قوص مرگ من
من و این رنگ های قشنگ
تا زمان تنهائی
انتظار قدمت را خواهیم داشت
حاجی آقا

۱۳۹۱ خرداد ۱۲, جمعه

سرو تنهائی است که

در نگرانی هایم
سرو تنهائی است که
در این دشت که تا دور دست هایش
هم نفرت می بینم
انتظار بارانی دارم
خسته هستم تنها و سرگردان
پس چرا مهربانی نیست
و آواز خوشی
همه در خود می میرند
دیگر هیچ عاشقی نیست
تا شعر و ترانه هایم را بخواند
نه سازی است نه آوازی
همه خسته هستیم
حاجی آقا