چقدر از فاصله ها بیزارم
واز این نفرت قومی
که خدا را نمی دانند
و نمی پرسند اندازه عقل چیست
روزگار سخت است
همه از هم بیزارند
دیگر هیچ دختر زیبائی نیست
که در باد هوس سرخ شود
آسمان هم دیگر مال من نیست
تا بدنبال بخت خویش بپرسم
همه را و بچینم نوری
و بخوانم آیه ای از قرآن
دیگر این جا نمازم به هنگام اذان جور نیست
سایه ها به اندازه افکار عجیبم
همه در نادانی من می پرسند
مهربانی کو ؟
پس چرا خندیدند جرم شد
پس چرا مردم این شهر قشنگ غمکین اند ؟
به سکوت خودم ضربه ای خواهم زد
و از گلدان لب تاقچه عشق
جا نماز مادرم را بر میدارم
تا گل اطلسی های خشکیده را بو کنم
در درونم مهربانی می روید
و من هم بدنبال خودم
مثل آن نور قشنگی که در خوابم بود
پرواز کنان می روم
تا به مقصد برسم
واز این نفرت قومی
که خدا را نمی دانند
و نمی پرسند اندازه عقل چیست
روزگار سخت است
همه از هم بیزارند
دیگر هیچ دختر زیبائی نیست
که در باد هوس سرخ شود
آسمان هم دیگر مال من نیست
تا بدنبال بخت خویش بپرسم
همه را و بچینم نوری
و بخوانم آیه ای از قرآن
دیگر این جا نمازم به هنگام اذان جور نیست
سایه ها به اندازه افکار عجیبم
همه در نادانی من می پرسند
مهربانی کو ؟
پس چرا خندیدند جرم شد
پس چرا مردم این شهر قشنگ غمکین اند ؟
به سکوت خودم ضربه ای خواهم زد
و از گلدان لب تاقچه عشق
جا نماز مادرم را بر میدارم
تا گل اطلسی های خشکیده را بو کنم
در درونم مهربانی می روید
و من هم بدنبال خودم
مثل آن نور قشنگی که در خوابم بود
پرواز کنان می روم
تا به مقصد برسم
حاجی آقا