خواهشمند است نظر خود را به هنگام بازدید از این صفحه مطرح نمائید.

Welcome Iranian Artist

۱۳۹۱ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

new poet

روی زمین دانه بذری جان می دهد
دلم می سوزد
می کارمش در زمین
آبش می دهم
سال ها می گذرد
من پیر مرد سالخورده ای هستم
که درسایه درخت تنومندی
احساس آرامش می کنم
زندگی می گذرد
مثل رودی زیبا
و چقدر فاصله ها
آدم ها می رنجاند
زیر درخت تنومند زندگی
می شود شادی ها را تقسیم کرد
می شود ایمان داشت
و از لطف خدا قطره آب جادوئی خواست
تااین تن خسته را هم شتشو ئی داد
مهربانی کرد
ایمان داشت
صبر را پیامی داد
خستگی هارا بیدار کرد
و غم ها پیامی از شادی
زندگی را رنگی زد زیبا
خسته گی هایم و این درخت خاطره ها
همه از حادثه می گوید
حاجی آقا

۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه

پس چرا قد محبت دگررشد نکرد

من به هنگام سلام دیده گانم خسته
تن رنجور من و دفتر تنهايی من
آرزوهای عجیبی که به افسانه نور نزدیک است
قدمی خواهم زد و خدا را شاهد
که در این داستانم سهراب به جنگ رستم نرود
کینه را می دوزم بر لبان آفتاب
و از چشمه نادانی خلق آب تلخی برای
همه نادانی ها
پس چرا قد محبت دگررشد نکرد 
پس چرا لانه مرغ عشق ویران شده است
همه در گیرند
آسمانی نیست خورشید در خواب است
و رستم در جنگ با خون خودش
من می ترسم از این آدم ها
از هوس ها و از جنگ های بشر
من نمی دانم چرا آواز خوش خوب قناری جرم است
خسته خاری در وجودم دارم
و این دفتر آشفته به خون
حاجی آقا  ونکور

۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

باید از مهمانی خوبی ها

زندگی جریانی است به اندازه عشق
باید از خاطره هایم زورقی را بسازم
و با عشق خدا نوح را به مهمانی خود دعوت
باید از مردم خوب دنیا
بپرسم همه را
چه کسی فریاد زد
و چرا لانه این مورچه گان ویران است
باز در خللوت پرسش ها یم
ته این پوچی ها
به درکی که وجدان بشر را می آزارد
باید از مهمانی خوبی ها
قصه عشقی برای
همه آدم های غمگین ببرم
در نگاه خورشید بپرسم
و از مردمی که هنوز جوابی ندارند
بپرسم که چرا
خانه هاشان پر از درد است
نه سلامی دارند ونه از دل خود می پرسند
زورقی دارم و با آن
همه را خواهم برد
حاجی آقا

۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه

و قلم موی جادوئی

آرزوهای قشنگی دارم
من و این شعر هایم
و قلم موی جادوئی
که احساسم را به رنگ ارغوانی
رنگ خدا می بینم
در افکار پریشانم
ستایش فرمان حقیقت
نا باوری مردمانی که غلط می کارند
و غلط را برداشت خواهند کرد
صبح این جا زرد است
هوایش مسموم
پر از نفرت است خاکی که
مرگانش درگور می لرزند
حاجی آقا

۱۳۹۱ تیر ۳۰, جمعه

که به هر رهگذری می گویم

 زندگی سخت است
همه بارا ن هایم در کویر می ریزد
و نهال عمرم هنوز تشنه باران است
خسته هستم از این ماجراهای عجیبی
که به هر رهگذری می گویم
می شنود و سپس می میرد
صبح است و نمازم در جریان خونم
با دردی از نادانی خلق
بر زمین می ریزد
هیچ کس نیست بیدار کند
قهرمان آرزوهای کودکی ام را
مردمی می بینم
تشنه هستند و سرگردان آرزو های خود
پس چرا بارانی بر این دشت نمی بارد
حاجی آقا

۱۳۹۱ تیر ۱۶, جمعه

Hajiagha poet

چه هوای غلطی دارد این شهر
این همه آدم تنها
به دنبال کسی می گردند
همه دنبال جوابی هستند
همه سر ها به گریبان است
و درون سینه های غم زده شان
آرزو های قشنگی می میرد
زیر این سایه شهر
هیچ کس نیست بپرسد تو را
هیچ آدم بیداری نیست
تا وقت اذان صبح
بشمارد دانه های مهر را
همه از هم می ترسند
چه درختان بلندی
آسمان رنگ خون دارد
آشنائی نیست
من در این جاده تنهائی خود
بدنبال نور قشنگی هستم
شاید آن بالا تر
پای آن کوه بلند
مهربانی باشد
 و تصویر حقیقت در آب
برویم سراغ تک درخت خود
تا در این سوزش سرما
برگ هایش وقتی می ریزند
تنها نباشد
حاجی آقا ...کلونا ایالت بی سی کانادا

۱۳۹۱ تیر ۱۲, دوشنبه

به یادت درختی می کارم

جای پای تو گل می کارم
و در انتظارت اشک خواهم ریخت
به یادت درختی می کارم
به نام آرزو
افسوس این داستان غم انگیز
هم چنان قربانی می گیرد
در حوادث تلخ چه ها می کشم
خاموش می شوم تا لحظه دیدار تو
این دستان تهی و رنج فراوان
همه از خواسته من بود
همه در رویای من ساخته شد
تا جانم را بگیرد
سرزمین غم انگیزی است
هیچ درختی عاشق آفتاب نمی شود
و هیچ سوسماری در دیوار سنگی پناه گاهی ندارد
با رسیدن زمستانش همه گل ها می میرند
کوه ها در ماتمی غریب جان می دهند
فصل یخبندان است
دیگر امیدی نیست
حاجی آقا