خواهشمند است نظر خود را به هنگام بازدید از این صفحه مطرح نمائید.

Welcome Iranian Artist

۱۳۹۰ آذر ۷, دوشنبه

حرص نخوریم و طمع کار نباشیم

قدمی خواهم زد
روی این گنبد زیبای زمین
این طبیعت زیبا است
باغ های قشنگی می بینم
لذت چیدن انگور ها و زنبور زرنگی که در پرواز است
رنگ زرد زردالو ها همراه طعم خوب گلابی
و هوس چیدن مهربانی از لطف خدا
باغبان هم مهربان است
بدانیم این همه نعمت از ما است
حرص نخوریم و طمع کار نباشیم
لقمه نانی است این جا
به همه خواهد داد
خداوند مهربانی
که همه را دوست دارد
حاجی آقا

۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

love

بیا ببین
این تن خسته من
دیگر تحمل طوفان رو نداره
باز هم نسیم عشق می آید
در دور دست ها سروها در باد می رقصند
دو کبوتر زیبا می بینم
در افق رقص عشق را به نمایش دارند
بیا ببین
که از درونم می سوزم
و نگاهم دوخته بر دور دست ها است
اما تو هنوز نیامدی
تا نگاه اشک آلود این عاشق را
با گوشه لطیف گیسوانت پاک کنی
حاجی آقا

من در بهشت هم به خود ظلم میکنم

نادانی را ورق می زنم
و زندگی قرون وسطائی مردمی که
تاسوعا و آشورا می کنند
اشک بر حادثه ای می ریزند
پیراهن پاره می کنند
زنجیر میزنند
و خود هم نمی دانند نادانی تا کجا
در مغز و پوست شان رخنه کرده است
من و خدایم در تنهائی های مان
آرزوی سلامت این بیچاره گان را داریم
دنیا زیبا است
آسمان آبی است
گل ها رنگا رنگ
و عسل شیرین
من در بهشت هم به خود ظلم میکنم
بدنبال خرافات و فرار از حقیقت ها
هر روز بتی می سازم
تا بت دیگری سرنگونش کند
من و خدای مهربانم
خسته از این ماجرا ها
طوفان می آید و زمین هم می لرزد
اما آدم ها در خرافات عمیقی هستند
نه می دانند نه می شنوند و نه می فهمند
حاجی آقا

۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه

غم هایت را دور بریز

برخیز صبح است
اسب ها در دشت ها چه می تازند
سبزی سبزه ها و زیبائی گل را به تماشا بنشین
نفس عشق را پر از شور و هوای تازه
دلت را روشن روشن
آسمان هم آبی است
و کشاورزان در کار و تلاش
روستائی مهربان می پزد نان
بوی خوش نان به همراه مادر دشت
زمزمه زیبائی ها ست
چه خدای مهربانی دارم
این همه زیبائی را باید دید
شکر کرد و خندید
مهربان بود و با گیسوی دختر زیبای سحر
عشق را آرزو کرد
یک حقیقت باقی است
تا خداوند زیبا است
مهربانی هم خواهد بود
غم هایت را دور بریز
یک نفر می آید
تا لباس عشق را برتن بیمارت بدوزد
و تو راه مژده بهار آزادی
چون خداوند زیبا است
نگرانی رادور کن
مثل دشت بهاری رنگین باش
حاجی آقا

۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه

که نان خرافات می پزد

چه سرمای عجیبی
همه قلب ها بسته به زنجیرند
نادانی هنر آدم ها است
باز بی خبری می بینم
آدم ها در مرداب و نعش یاران
خستگی های عجیبی دارم
قهرمان مرده در تاریخ
نانوائی زیرکی را می شناسم
که نان خرافات می پزد
مردم هم ز ناچاری و درد
تکه نانی دارند
نادانی حکم شد
سرما آمد
آزادی بر دار رفت
حاجی آقا

۱۳۹۰ آذر ۳, پنجشنبه

می روم اشک های ماه را می چینم

اشک خورشید را می چینم و دلم می گیرد
بهتر آن است آرام باشم
مثل آن رود بزرگ
صبر عیوب می خواهد
دیدن غم های زمین
گفتگو های من و باران تنهائی ها
که مرتب می بارد
رنج هایم را دو چندان خواهد کرد
می روم اشک های ماه را می چینم
سبدم لبریز از درد خود خواهی ها است
ناگهان زمین می لرزد
و طوفانی برپا
مرگ نادانی خود را می بینم
شب است و تاریکی
توانم خسته از فاصله ها
جوهر مشقم به پایان خودش نزدیک است
پس باید بروم
حاجی آقا

۱۳۹۰ آبان ۲۷, جمعه

ای کاش قیامت بود

سفری باید رفت
ابرهای سنگینی در آسمان دلم می بینم
و خودم را تنها
وقت بیداری عشق
دیده گانم گریان است
پس سفر باید کرد
من گرفتار افکار عجیبی هستم
مرگ آن کودک بیمار و فقیر
ناله های انسان های شریف
ای کاش قیامت بود
و همه بی خبران در دام
دیگر از عشق و محبت خبری نیست
همه گرفتاریم
در دامی که خود ساخته ائیم
حاجی آقا

۱۳۹۰ آبان ۲۶, پنجشنبه

شعر هایم آویزان افکار عجیبی است


شعر هایم آویزان افکار عجیبی است
دانه های برفی به آرامی می بارد
یقه کت قدیمی خود را محکم می بندم
سرما در مونترال بیداد می کند
دختر جوان و زیبائی آن گوشه نشسته است
سرما و بی خانمان ها
شبی که زنی زنده درآتش سوخت
و دمکراسی و حیات وحش هم بیدار نشد
از شمع نفرت دارم
چون زن بی گناه را زنده زنده در تنهائی سوزاند
روز بعد باد خاکستر سوخته زن را می برد
تا در پشت پنجره کاخ های فرمایشی ملکه کانادا بپرسد
چرا زنده زنده سوختم
حاجی آقا
برای زن بی خانمانی که در ونکور با روشن کردن شمعی در زیر کارتون های خالی ودر زیر بارش برف زنده زنده می سوزد

۱۳۹۰ آبان ۲۴, سه‌شنبه

من سرباز گمنام است

دلم می گیرد از این غروب
همه سنگ می شونددر این تنهائی ها
و خاطراتم هنوز خفته در دل تاریکم
من هم سنگی هستم
که در قبرستان فرسوده ای آرمیده است
محتاج شاخه گل ریحانی
یا که شبنم مرطوب زلا ل آبی
نام من سرباز گمنام است
پیکرم مانده در فاصله ها
و گناهم باز تنهائی های
من سرباز گمنام است
حاجی آقا

۱۳۹۰ آبان ۱۹, پنجشنبه

و از فاصله ها پرسید

باورم بود زندگی
مانند گل ریحانه
چه زیبا و لطیف است
اما روزگار آنچنان بیگانه است
که خدا هم دیگر
ما را نمی بیند
پشت این پنجره ها
آدمهای نگرانی می بینم
همه تنها همه خسته
زندگی را شاید بتوان رنگ زد
و از فاصله ها پرسید
حقیقت را تا در خود گم شد
همه آویزانند همه دلها در وحشت
پس من بی خبر اینجا
در سکوتی عجیب خواهم رفت
تا نوبت من هم برسد
حاجی آقا

۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

پشت در های حقیقت

خواندن عشق را آغاز کن
سفری دور برو
و از این شهر عجیبدور شو
پشت در های حقیقت
شهری است
که هم در آن می خندند
افسوس بسی می گذرد
کاروان هم رفته
و من خسته از وجدانم
که هنوز هم در بیداری است
به دنبال حقیقت هستم
حاجی آقا