خواهشمند است نظر خود را به هنگام بازدید از این صفحه مطرح نمائید.

Welcome Iranian Artist

۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

غفلت نکنید

روی دستان من آثار خون عزیزان مان هنوز می پرسد غفلت نکنید شب ها روی پشت بام خرابه با ماسک شیمیائی بودیم تا محل را نگه داریم چشمان من می سوخت نفسم گرفته بود بدنم شروعبه خارش کرد و دیگر نفهمیدم ....بهداری لشگر به من لبخند زد و کفت بچه شاهرود من بچه محل خود را نمی شناسی  جون سخت ...چشمانم می سوخت این کی بودلباس دکتری دارد ؟ دانشجوی پزشکی بود ....شش ماه بعد پرسیدم  اون کی بود...گفتند شهید شد پرسیدم من حافظه خودم را از دادم عامری بود ؟ سکوت می کنم ....حافظه بیماری دارم تا اسم ها در خاطرم نگه دارم ....پسر چرا وسط چادر می پری این ور و آن طرف فقط یک مترو ۳۰ سانت قد داشت کوچک بود و لودر ۵۰ تنی را کنترل می کرد و من تانک دستم بود اما آنقدر رفت جلو با لولدر که راه را بز کند  نخل ها را بریزد زیر تانک های غول پیکر روسی که راکت امانش نداد....حدود ۱۵ تا شو دیدم بچه زدند میگ و میراژ بودند ....رضا بچه محل پاشو داد ....اون بچه مغان پاره پار ه شد حسن بود ....فراده و معاون هم رفتند ...من ماندم و این همه مسئولیت .....
شب عملیات بود در منطقه فاو اولین شهید پس از نیم ساعت جوان بسیی ک بر اثر موشک های فرانسوی بی صدا از وسط به دو قسمت شده بود تا صبح فردا اروند رود پربود از بدن های پاره ....با مجروحیت شیمای من در بهداری لشگر ۲۵ کربلا بدن ها را با گونی می بردند کیسه پلاستیکی کم آمد ...با کامیون و بلدوزر پوتین ها و لباس های خونین را خاک می کردند ....این جا کربلا بود

۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه

هر کس آمد نپرسید نامش را

ما را از عشق نترسانید
در سرزمین عاشقان
چه قشنگ است زیبائی گل
و سلام پروانه
خانه ای می سازم
لب این جاده تنهائی عشق
در کنار ش با رنگ محبت
خواهم نوشت
هر کس آمد نپرسید نامش را
نگوئید چرا مرگ رسید
و نخوانید داستان عجیبی
که دران  غول رستم را خواهد کشت
خانه ای خواهم ساخت
باغبانی  خواهم کرد
تا در زیر درختان قشنگش
تو بخوانی شعری
اگر از جاده ما می گذری
و رسیدی به این منزل سبز
درب باز است
بوی عطر گل مریم
جا نماز عشق
سیب سرخی که هنوز می خندد
همه از آن شما خواهد بود

۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

مرگ پروانه

همه در مرگ پروانه شریکند
او که شمع را ساخت
و  شاعری  که به خانه برد
تا در زیر نور شمع
شعری بنویسد
و غم هایش را فراموش کند

۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه

چه غمگین هستند ستارگان این شهر

مرگ ضربه میزند
بر پیکر بی جانم
از خویشتن می پرسم
قصه شیرین و فرهاد را
و بر پیکره سنگی حوادث
می کوبم صبر را شاید
بریزند این دیوار های بلند
با قطره به دریا می ریزد جانم
هنوز این ماهی تشنه
راه درازی دارد تا به پایان عمر خود
چه غمگین هستند ستارگان این شهر
و چه ابری است وجدان آدم هایش
از کلاغی می پرسم
جرمت چه بود ای بدبخت
که رو سیه شدی
با خنده گفت همه در صید قناری ها مشغولند
پس من آسوده غار غار می کنم
از درخت سرو بلندی پرسیدم
چه قامت بلندی دارد
آنقدر ترسید و در خوابش
تبر را ترسیم کرد و من را در سکوت جنگل
با معمائی تنها گذاشت

عشق به وطن

من زیر این جلال و شکوه غربی  آن
قلب ظریفم را پاره پاره می کنم
اما هر چه می گردم
در آن لانه کبوتری نیست
تا با پرواز مرغ آرزوهایم
و بر پایش
پیغام عشق را برسانم
ای آدمها
چرا خود را می سوزانید
در حصار تنهائی ها
مگر نمی دانید
هوس شکار گر ماهری است
و مانند عقابی پاره پاره خواهد کرد
عشق به وطن را
چه دستان لرزانی
نوشتن مرگ می خواهد
در نبودن یارانم
بی جهت سر را می کوبم
بر دیواری که
حماقت در آن استوار تر از
اندیشه های زیبا است
بر جان خود تیشه می زنم
و در انتظار قهرمانی تا
یوسف من را از چاه برهاند

۱۳۹۱ آبان ۳۰, سه‌شنبه

تا در درونم آتشی شله ور گردد


چترم زیر این باران می شوید غم هایم را
و من را می برد به شهر افسانه ها
به خاطرات گذشته
هر چند استخوانهایم در لجن پوک می شوند
اما هنوز توانی دارم تا گوشه چشمانم را پاک کنم
و نفسی تازه تا چرخش روزگاران چه باشد
باران می بارد و دلم را می شوید
زمین این دیار قسم نکنبت دارد
دیوارهایش به رنگ جنون هستند
و مردمانش چه گرفتار
بوسه باید زد بر خاک ایران
سرزمین شهادت و دلاوران
من همه رنگ هایش را دوست دارم
بارانش را هم
کوه های بلندنش
و مردم مهربانش را
ایران بخند و از زخم خودی نگران نباش
چون هنوز جوان هستی
من شب های شلمچه را دیدم
در کنار بدن مطهر عزیزانم نماز خواندم
و بر بال فرشتگان آسمانی
به کنار فرات رفتم
مردی را دیدم که مشک آبی بر دندان دارد
و اسب زیبائی که با چشمان گریان
در میان پاره بدن ها
به دنبال آشنای خود است
افسوس آشنای خود را گم کرده ام
از وطن دورم
دستانم می لرزد به هنگام نوشتن
نام سردار شهیدان
چون نمی دانستم
در سرزمین نکبت و تاریکی ها
رسم مردانگی گناه بزرگی است
افسوس می خورم
تا در درونم آتشی شله ور گردد
و من را آن چنان بسوزاند که
حسین را سوزان
حاجی آقا از کانادا

۱۳۹۱ آبان ۲۳, سه‌شنبه

سقوط

فاصله ها را قدم می زنم
قدم هایم را می شمارم
هنوز چند قدمی مانده تا  رسیدن به هدف
هنوز آرزو هایم مانده تا بارور فرصت هایم شوند
اگر تند تر قدم بردارم شاید نزدیک تر شوم
اما از سقوط می ترسم
مرد را ترسیدن ؟
به چه زبانی  گفتن
تنهائی سخت است
و یارمهربانم  آن دور تر ها گرفتار خوداست
این همه راه باید رفت
تا کجا ؟
اگر نشد من چه کنم ؟
پس امید واری کلید راه شد 
چه قشنگ نظری
امید
تا ته دل خود می ترسم
از بس امیدوار شدم
 و باز سقوط کردم

۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

آدمیت هنوز بیدار است

کینه را باید شست
رخت ها را باید آویخت
زیر نور انسانیت و تحمل داشت
تا موقع فصل خندیدند
سبد را  برد و از این دشت قشنگ
گل شادی  هم چید
زندگی را رنگ زیبائی زد
و پری های قشنگ را به مهمانی خود دعوت کرد
کینه در دل شستن دور ریخت
کا ر زیبائی نیست منفی بودن
برخیز و از خود بگذر
تا برای رسیدن به سلامت
از این قافله دور نشوی
بوسه را بر گونه یار بزن
نترس
آدمیت هنوز بیدار است
سعی کن بیشتر و بیشتر
وقتی بهترین ها شدی
و در نور دلت رقصی بود
آن را بگشا و بگذار همه بیدار شوند
تا بدانند خداوند زیبا است
کینه ها را بریزند وسط چاه غلط 
 و همه در قلب بلورین خود
دانه عشق بکارند
نه زندانی باشد
نه جلادی و نه آدم سنگی
من چقدر شادم
از این عشق خدائی
مال من خواهد بود
پس تو هم سعی کن
بیشتر و بیشتر

۱۳۹۱ آبان ۲۱, یکشنبه

حقوق بشر

جنایت کاران در انتخاب
تیغ برنده خود چه تبلیغی دارند
در عجب هستم چرا این بشر
هنوز نیازمند  حقوق بشر است
من یاد گرفتم  که خاموش باشم
و نپرسم حقیقت را
در نگاه کودکان زیر آوار
و زن های بیوه مانده از جنگ
داستان قشنگ هری پوتر را ورق می زنم
شرابی می نوشم
و بی خیال دکمه نابودی بشر را می فشارم
چون من فرزند ناخلف غرب هستم

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

زیر پرسش نبرم این نظم را

بهتر آن است عاشقی پیشه کنم
مهربان باشم و خوب اندیشه کنم
با کلام خود نر انجانم بیماران را
یا نترسانم دل گرم خوش یاران را
من نکوهش نکنم هم رزم را
زیر پرسش نبرم این نظم را
خویش را صاحب ملک جهان نادانی است
سر به زیر باش که این هم اثر دانائی است
چون به بالا می روی مغرور وبی پروا مشو
خویشتن را صاحب ملکو جهان و ماه نشو
صبر کن روزگاری باقی است ای عزیز
بی جهت با قهر خود خونی نریز
آن قدر من کرده ها در کور خود خوابیده اند
چون ندانستند و رفتند و زخود بیگانه اند

۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه

شعر عمو حیدر


شعر عمو حیدر
  زندگی غربی

 من نمی دانم چرا آدم هائی هستند که گربه را دوست دارند
 و با دیدن پلنگی وحشت می کنند
 اگر قناری زیبا است
 کلاغ هم پرنده است پس چرا کلاغ بیچاره را نفرین می کنید
 اگر انگور شیرین و لذیذ است
پس چرا شراب تلخ می سازید
 با آن مستی می کنید و خود را به نامردی
 اگر زنبوری کار کرد و زحمت کشید عسل شیرینی ساخت
 چرا حاصل رنج او را به یغما می برید
 اگر کودکانی فرش می بافند
 پس چرا دستمزد آنان را نمی دهیم
 تا گره از کار خود باز کنند
 چرا کودکان را از دیو می ترسانیم
اگر دیوی نیست
 اگر بیماری بد است
چرا بمب های شیمیائی می سازند
 اگر آزادی خوب است
چرا مردم خود را استعمار می کنند
 عجب روزگاری است عمو حیدر .
 عجب روزگاری است
سرنوشت را با زر نوشت می نویسند
و در مقابل منازل خود نمی نویسند وش آمدید
حساری بلند می کشند
از همسایه خود نفرت دارند
سگی بزرگ می آورند تا رهگذران را بترساند
ای بابا این جا چه خبر است
عمو حیدر یادت می آید وقتی آدم روستا
کربلائی انگوری آورد
نان و پنیری بود
و گفت زحمت ما و برکت خدا است
محکم نزد بیخ گوش مردم و مالیاتی هم نگرفت
یادت می آید فصل چیدن گردو ها بو
و تو هم یک گردوی بزرگ انداختی جلوی کلاغ پیر
عمو حیدر این جا
کلاغ ها را مسموم می کنند
من می ترسم عمو حیدر از این آدم ها
مطمئن باش اگر به اندازه یک لانه گنجشک هم سرپناهی داشتم
بر می گشتم روستا
مالیا هم نمی دادم
تحقیر هم نمی شدم
و مزد زحمت خود را می بردم
این جا هوایش سرد و بارانی است
همه آرزو دارند ماشین گنده سوار شوند
مگر نمیشود پیاده رفت
و در راه به مردمی هم سلام کرد
عمو حیدر
اینجا مردم به جای آب گوارا زهر مار می نوشند
و آب را در ظرف های پلاستیکی که از شغال درست شده می نوشند
پول می دهند تا آب را بخرند
عجب مگر آب لوله کشی تان بداست
میوه های شیمیائی را دوست دارند
غذا های سالم را دور می ریزند و اسراف می کنند
عمو حیدر خسته ام
اسب من را زین کن
برمی گردم روستا
به خدا برمیگردم
حاجی آقا از کانادا بر گرفته از زندگی عذاب آور غربی

شعر عمو حیدر قسمت اول

من نمی دانم چرا آدم هائی هستند که
گربه را دوست دارند
و با دیدن پلنگی وحشت می کنند
اگر قناری زیبا است
کلاغ هم پرنده است
پس چرا کلاغ بیچاره را نفرین می کنید
اگر انگور شیرین و لذیذ است
پس چرا شراب تلخ می سازید
با آن مستی می کنید و خود را به نامردی
اگر زنبوری کار کرد و زحمت کشید عسل شیرینی ساخت
چرا حاصل رنج او را به یغما می برید
اگر کودکانی فرش می بافند
پس چرا دستمزد آنان را نمی دهیم
تا گره از کار خود باز کنند
چرا کودتان را از دیو می ترسانیم
اگر دیوی نیست
اگر بیماری بد است
چرا بمب های شیمیائی می سازند
اگر آزادی خوب است
چرا مردم خود را استعمار می کنند
 

۱۳۹۱ آبان ۱۶, سه‌شنبه

و چرا موقع رفتار حقیقت همه نادان هستند

عشق خاکستری چرازیبا نیست
مرغ زیرک هم مرغی دانا نیست
حقیقت تلخ است
من جهانی می بینم
که پر از نادانی است
و تو پرسشی کردی
خانه دوست کجا است ؟
چه جوابی بدهم تا غمناک نشوی
شاید آنجا نرسیده به آن خرمن سبز
یا کلاس درسی که پر از معلومات است
شاید آن رفته گرخوب باشد
که از بوق سحر تا دل روز بیدار است
او که می شوید  جاروی محبت را
در آب قشنگ زحمت و دانائی
اما هیچ کس نپرسید چرا مرد تنهااست
و چرا موقع رفتار حقیقت همه نادان هستند
خانه دوست شاید دفتر شعر های قشنگی باشد
که در آن لاله ها می رویند
و هوس های عشق پشت در منتظرند
من ندیدم هیچآدم نادانی
برود نان بخرد به اندازه وزن خود
و همه را در یک وعده بخورد و نپرسد
کودک بیماری را
من ندیدم که هیچ مرغ قشنگی برود
درکنار زاغی و بپرسد که چرا رنگ تو زشت و صدایت نا هنجار است 
من نمی دانم که چرا درقفس هیچ کسی کرکس نیست
اما می دانم در باغ وحش می توان کرمس بیچاره را
در پشت قفس های نادانی ها دید
چه سئوالات عجیبی کردی
و من را ما بین زشت و زیبائی ها سرگردان
can you add comment on my page please  to I make sure is working in past years I never had any comment posted here ?

۱۳۹۱ آبان ۱۴, یکشنبه

قهرمانان خلق خواهند شد

 شاعری تنها بود
و یک نقطه ساکت
تنهائی ها و نقطه و پرسش ها
زمزمه های شدند روی دل شکسته شاعر
تا بنویسد و بنویسد شعری
چه رقص زیبائی است
قافیه و وزن و فاعل و مفعول
نقطه از شاعر پرسید
چیست راز زندگی
و شاعر آن چنان در خود فر و رفت
که شد نقطه آغاز و نوشت شعری
تا بیدار کند آدم ها را
نقطه زیرک بود
باز معمای پرسید
پایان بشر چیست
شاعر لرزید و از ترس
نوشت آسمان تیره خواهد شد
نقطه فهمید شاعر تنها را
و دانست بشریت چقدر نادان است
شاعر پرسشی کرد
قهرمان کیست
چوننقطه ندانست خاموش ماند
وقت می گذرد و حواس ذهنم
پیش این نقطه پایان است
قهرمان کیست
من دانستم چقدر نادانم
اما آسمان آبی است
و خداوند هنوز مهربان است
قهرمانان خلق خواهند شد
رستم دستان خواهد آمد
دیو ان را سرزنش خواهد کرد
و عشق در قلب آدمهای گرفتار جاری
شاعر هم عاشق خواهد شد
تا حافظ شیرازی بنویسید
و مابیدار شویم
چقدر زیبا است خندیدن ماه به زمین
وقتی همه در خوابند
او بیدار است
و شاعری تنها که در زیر نور ماه
می پرسد نقطه را
حاجی آقا

۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

وقتی به آسمان رسیدی

امشب تو رفتی
وقتی به آسمان رسیدی
از میان ستاره ها
نور های قشنگی را در سبد
آرزوهایم بریز
و به آدرس تنهائی هم بفرست
شاید بوئیدن هر شاخه نوری
من را نبودن تو به خود امیدوار کند

که چرا تاریخ را غلط می دانیم





سخت است زندگانی با لبان بسته
حسرت داشتن ذره ای نور
وقتی جلاد گردن می زند آرزو ها را
چه دشوار است خوابیدن
در کنار گور آدم هائی
که روزی می پرسیدند چرا
زندگانی سخت است
آن دختر قالی باف
در گورش هم می بافد
آرزوهایش را
و من در نگاه این مردم
حسرتی را می بینم که در آن
می شود حرف دلت را شست
کار گر کوزه پز خانه هنوز بیمار است
لقمه نانی بدهیم
و نپرسیم خلق را
 که چرا تاریخ را غلط می دانیم
من اگر ما نشوم
هرگز لقمه نانی بدست بینوایان خسته
نخواهد رسید 

۱۳۹۱ آبان ۸, دوشنبه

هرکسی در دل خود پنهان است

بیا که نغمه هایم چقدر زیبا است
در سکوتی که پر از ویرانی است
غمی  در زندان دلم جای می گیرد
خط می کشد  دیوار دلم را هر دم
پس باید  همین امشب برم
در افق خط نوری می بینم
 چه قشنگ است میان من  این خاطره ها
کودکان در رقص
مادران بار دار
و مردان سر جالیز به جنگ لقمه نانی
همه در کا ر ند
این زمان سخت است
سخت سخت
رنگ نادانی ها
چهره غم زده ماهی پیر
که پرسید مرا
پس کجا است مهربانی
تا بشویم خود را در آب زلالش
من چه گویم وقتی
همه از هم گریزانند
رخت هایم را در کدام آب زلالی بشویم
و کجا پهن کنم این همه دانائی را
هرکسی در دل خود پنهان است
آسمان این شهر پر از خفاش است
من می ترسم از این فتنه آدم هائی
که همه در کشتن مرغی دانا
می اندازند تیری و می بافند دامی
پس باید بروم
تا بدانند من هم در فکر نجات خود نیستم
تا نگویند حرامی در کار است
یا نپرسند چرا در سینه عشاق نوری است
که با عشق خدا گرم و صمیمی خواهد شد
پس باید بروم
پیش آن ماهی پیر
و از بخواهم برود باز کند
صدف آرزو هایم را
تا مروارید دلم آزاد شود

خدایا نفسم می گیرد

زیر باران نفسم می گیرد
یا د یاران چه سخت است
خدایا نفسم می گیرد
شب سرد و شلمچه در خون
دیدن جان دادن یاران و دلم می گیرد
دستانم به هنگام نماز لرزان است
من گنه کارم و این را به خودم می گیرم
خون در خاک نشست و عزیزی شد پرپر
بادیدن این مردم خودخواه دلم می گیرد
هر چه درعالم انسانیت خوردم و خوابیدم
غفلت روز مبادا که رسد خام من می میرم
قهرمانان همه در افسانه عشق خواهند بود
این چه رسمی است که جشن می گیرند
گفته بودند اگر ناله کنی در درگاهش
او شتابان سراغ دل غمناک تو را می گیرد
 

من همان خانه بدوشم امشب

همه مردم دنیا بدانند امشب
من همان خانه بدوشم امشب
زندگی غصه تنهائی ما است
غم و اندوه شکار دل دیوانه مااست
ماه گریان دل دیوانه ما خواهدبود
تیر انداز دلم چه بی خطا خواهد بود

چه خندان است دلم امشب بدانید

 چه خندان است دلم امشب بدانید
همه مه رویان با هم اند امشب بدانید
 چو امشب عاشقی  در جانم نشسته
بیا مطرب بزن سازی دلم امشب شکسته
چه زیبا رویانی با من اند امشب  عزیزان
تمام زندگی این لحظه خواهد شد ویران
بزن مطرب بزن سازی برای مه رویان
که امشب من خرابم با مه رویان

۱۳۹۱ آبان ۴, پنجشنبه

به چه زیبا است خدای که از آن من و تو است




باخبر باش جهان جمله از آن من و تواست                          هر چه در عالم عشق بود از آن من و تواست
بی خبر بودن ما از این نظم خدادای چیست                         هر چه گشتم در اسرار به جز رازی نیست
غصه آن بود که عشق دیوانه کند مجنون را                         خالق این همه اسرار در نگاه من و تو است
در صفایش همه شب ناله کنان می خوانم                             به چه زیبا است خدای که از آن من و تو است


۱۳۹۱ آبان ۲, سه‌شنبه

آدم آمد و خلاف شد زرنگی بشر

اگر مهربانی نبود
دنیا در آتش می سوخت
و اگر عشق نبود
چه بی مزه بود امید
 زیبائی می بینم
در این دشت خدا
همه هم وزن و همه با عقل و شعور
نه خلافی در این گردش زیبائی ها
خوب خوب خوب
آدم آمد و خلاف شد زرنگی بشر
ظلم بر دار زدند و درقاب عکس هر کس
عکس بیماری و تنهائیرا آویختن
 رنگ ها محو شدند و سیاهی شد رنگ هوس
همه از هم ترسیدند
مهربانی گم شد
خاک گلگون تا غرش توپ ها ویران کنند خانه عشق
قهرما نان همه مردند
سود جوئی شده قانون بشر
چون خدا در یاد ها نیست
پس باید افسوس انسانیت خورد
و انتظار موعودی که با اسب سفید می آید
تا پایان دهد غم های ما را

مدرک انسان دوستی

ای کاش خدا یک مدرک انسان دوستی به همه می داد تا دیگر فقیر و ثروتمندی نباشد و همه خوشبخت باشند و هرکسی خلاف کرد خدا زود مدرک طرف را باطل کند . در کانادا مدرک بیش از ۹۰ درصد مردم باطل می شود عیب غرب در خود گم شدن است جون خدا و معنویت را با دلار عوض کرده اند و مدرک خود را باطل

 

۱۳۹۱ آبان ۱, دوشنبه

ای کاش فرش جادوئی حقیقت داشت

من چه نادانم در این کوچه تنهائی ها
نه دیوار خشتی و نه آواز خروس قشنگی
که دم به ساعت بگوید
پس کو ..پس کو ...پس کو قوقولی قوقو
من هم نمی دانم کجااست
هر چه می گردم کمتر به دامنش می رسم
خسته هستم خسته
از خود و درد دیگران
مرد نابینائی را می بینم می کشد عکس گلی را
بر سنگ فرش آرزوهای هوس
کودکی را می بینم که به دنبال الاغی چموش
می پرسد هوس های جوانی را
ای کاش فرش جادوئی حقیقت داشت
تا بر پشت نقش های قرمز و سبز و صفا
پرواز کنم تا ته نور
اینجا می بینم همه زیبائی ها را و
مارمولک ریزی زیر برگ پائیزی می شما رد
مروارید های آرزو هایش را
مورچه ها باری دارند
می برند تا بدهند کفشدوزک را
تا بدوزد کفشی
و بدهند به آن دختر تنهای غریب
هیچ کس نیست با دقت خود تمرین کند
و بپرسد چرا قسمت ما تقسیم هوس شد
تا کجا بایداز خود بپرسم
خانه دوست کجا است

۱۳۹۱ مهر ۳۰, یکشنبه

نرگس ارغوانی خندید


قصه عاشقی قصه ای زیبا است
پشت سپیدار های بلند
آرزوهای من
نزدیک آن گلزارزیبا
به حقیقت پیوست
نرگس ارغوانی خندید
و آن جوجه کلاغ زشت پرسید
چرا مردم این روستا امروز رخت سیاه دارند
چه جوابی بدهم
این کلاغک هنوز نمی داند رقص مرگ را
ماهی قرمز زیبای می بینم در آب
تک و تنها است
از میان دفتر شعرم
روی یک برگه عشق می کشم عکس یک ماهی زیبا
می اندازمش به آب روان
آرزو می کنم  ماهی جان می گیرد
و ماهی قرمز تنها می خندد به من
من چقدر خوشحالم
همه خوشبخت شدند
و دیدم جوجه کلاغ زشت را که بزرگ می شود
تا صابون دختر زیبای همسایه را ببرد
پنجره آسمان دلم آبی است
ودر گوشه آن عنکبوت بازی گوشی
به اندازه همه خوبی ها تار می بافد
شاید رقص زیبای دلم
و تار قشنگ عنکبوت بازی گوش
ترا به دام اندازد
حاجی آقا
 

۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه

صبح است سایه ها در آب می میرند

ماه می رقصد در آب
مه آلود است جاده
سایه ای از دور پیداست
سرداست شبنم های مانده شب
و قورباغه پیر قر قر کنان می گوید
چه خبر است
به همه خواهد رسید
پروانه در دام عنکبوت است
سایه مرگ چه لبخند زشتی دارد
در نگاهم عقابی را می بینم
که خاموش است
من از ماه می پرسم
اما باز هم خاموش است
صبح است سایه ها در آب می میرند
و پروانه زخمی در دام
خاطراتش را پر پر می زند
در کنار این درخت پیر
همه آرزوهای من تو
مثل یادگاری حک شد در جاده خلوت زندگی
اما امید را نباید باخت
باید از سایه شب نفرت داشت
و از عشق سخن گفت
باز می بینم پروانه در دام را
ناگهان جستی زد
و از دام گریخت

۱۳۹۱ مهر ۱۵, شنبه

چه کسی گفت زندگی زیبا است

امشب مادرم گریان است
و اشک های زیبایش
دلم را می شکند
خستگی در جانم لانه دارد
نم نمک من هم گریان می شوم
اما هنوز به جوابم نرسیدم
خانه ما در فقر
لقمه نانی که خشکیده به نیاز مردم

زندگی خون و دل و جنگ اعصاب است
چه کسی گفت زندگی زیبا است
پس چرا در قفس آدم ها مار و کرکس می بینم
ترس از بیداری ندانستن زیبائی ها
و غلط های غلط
مادرم گریان است
جانمازش مرطوب
کودگان طمع حرست در دل
چه کسی دزدید نان شب را
در کجا آدمها رنگ شدند
پس چرا خندیدن قانونی دارد
مهربانی چیست
یک نعره سخت
عاشقی پنهان و مردمی که نمی خندند
امشب مادرم تا صبح بیدار است
و برای همه بی خبران دنیا
آرزوی عشق  دارد
حاجی آقا

۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

چه نقاش چیره دستی است خدا

قلب من چقدر ترسان است
از این لحظه های تنهائی
از این دیوار ها
خواهش نور ظریفی دارم
و سخاوت سخنی زیبا
مردمی می بینم
همه خشکیده تر از چوب درختانی
که بوی کهنه نادانی را
افتخار کهنی می دانند
چه نقاش چیره دستی است خدا
همه راز هایش
در طبیعت می برد همه غم هایم را
قلب نور جوانی خواهد زد
و سپس سبز خواهم شد
تا بخوانم شعری
زندگی سبز خواهد شد
اگر به صفا قدمی بزنیم

بنگریم نور ظریف حقیقت را
بدهیم فقیری را نانی
پشت هم غیب زشتی نکنیم
و زمان را ندزدیم
تا بفروشیم سر رهگذری
به آن مردم بدبختی که محتاج عدالت هستند
حاجی آقا
 

۱۳۹۱ مهر ۱۲, چهارشنبه

همه غم های دنیا روی پشتبامم نشسته


غروب کثیفی است
همه غم های دنیا روی پشتبامم نشسته
نمی دانم چرا بارانی نمی بارد
تا رخت خجالتم رابشویم
استخوان هایم شکسته است
ای آدم ها هنرم در خونم منجمد شد
از بس سرمای این دیار سخت است
چقدر سر به دیوار کوبیدن
سئوال پرسیدن و در خون خود جنگیدن
پس چرا بهار نمی آید
ما منظران تنهائی
هم چنان چشم به راهت داریم
اینجا درد کثیفی دارد
مردمانش بازنشسته خیانت هستند
درد را با لبخند می شویند
تمسخر نکنید ای آدمها
فرشی ببافید برای کودکان بیمار
تا شبی ز سرمای شما
در امان باشند



۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

مستانه بخوان مستانه بخوان

پرنده قشنگم پرواز کن
برو به شهر آرزو ها
آنجا که کودکی با دستان ناتوانش
آجر خشکی را بغل نمی کند
مردمانی را آوازی بخوان
که کینه در دل های شان ساکن نیست
 وقتی بر پشت بام یارم نشستی
مستانه بخوان مستانه بخوان
و همه بی خبران را بیدار کن

۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

هنوز تیرم در آن نمی نشیند

 چقدر  این کمان ابرویت سخت است
هر چه می کشم
هنوز تیرم در آن نمی نشیند
صبرم بریده و آهوی دشتم هم چنان می دود
اما هنوز کاروانم
به منزلی نرسیده
خدایا بس است
پس کجا است آرامگاه عشق
نسیم خوش بودن
و پیمانه را پر کردن
چه رقص قشنگی دارد این دل
اما من می ترسم
باز بمانم تنها در این تاریکی ها
کجاست نور
فانوسم را چه کسی دزدید
 این راه بسی تاریک است
و گرگ هایش دندان در جگرم دارند
خون گرم من می چکد
صبرم بردار است
لحظه هایم همه مانند
کویری خشک محتاج بارانند
اما تو جوابی ندادی
در این غروب تنهائی
آرزوهایم را بر بال قاصدکی می نویسم
همه توان خود را جمع می کنم
و در خون خود باز فریاد می کشم
تو را در تنهائی

حاجی آقا

۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

او نیامد تا خانه ماتم زده گان را

یک نفر بر دار است
دیگران جشن خرمن دارند
خون پاک کودک
در دامن اهرمین نقش بست
همه در خوابند
همه در صف نادانی  ها کاسه نیاز ی دارند
سرد وجودم عریان است
خاطراتم سنگین
دیده گانم در اشک
او نیامد تا خانه ماتم زده  گان را
شمعی باشد
فرصت از من می گذرد
و من خسته از این وحشت سخت
سر در گریبان دارم
او نیامد انتظاری است تا ابد
اما او نیامد و باز خون گرم
کودکی بازیچه دست دژخیمان شد
حاجی آقا

۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

این چه تقدیری است

گفتم در تنهائی هایم شعری بنویسم
از ورای قلب شکسته ام
به آن سوی غبار نادانی ها
و با صدای بلند هم بگویم
این چه رسمی دارد روزگاران
سخت است بودن و دیدن
نه نشانی از حقیقت دارد این جا
نه انسانی مشق انسانیت می داند
آسمان سرد و غمگین است
مردمان غم  نانی دارند
دیگر کلاغ هاهم از مترسک نمی ترسند
این چه تقدیری است
که باید عشق را پنهان کرد

۱۳۹۱ شهریور ۱۹, یکشنبه

بودن چه بوی خونی دارد

بودن چه بوی خونی دارد
همه حواس من کور می شود
با خودم یک مهره جادئوئی دارم
می نگرم و فوتی و آرزوئی می کنم
ناگهان بهار می شود
دوپروانه را می بینم که عاشق هستند
و هنوز من نفهمیدم عشق را
بدنبال فرصت ها دویدن
از سایه ها ترسیدن
تو را درخواست کردن
آه چقدرروزگارم تنگ است
چرخ و فلک جادوئی روزگاران  بد جوری می چرخد
 پرنده بیا من را بر بال خود ببر
آنجا که شهر عاشقان است
حاجی آقا

شاید امروز سواری آمد

در رکابش باید رفت
تا شب نرسیده
قاصدک را بفرست
و بگو سواری می آید
همه مردان و زنان دنیا
دیدگانشان در حسرت
دل های شان خسته از ظلم
همه می پرسند
خبری می گیرند
پشت این پنجره ها دید گان مردم در خون است
 او نیامد او نیامد

صبر باید کرد خون دل باید خورد
باید از کشته ها پرسید
چرا خون آدم سرخ است
مگر آدمیت جرم است
همه می پرسند او را
خبری می گیرند
شاید امروز سواری آمد
ای آدم ها بس است
در کار خود نگاه کنید
شاید امشب سواری آمد
پس اگر پرسیدند تو را
چه پیامی داری ؟
اندوخته ات خون است و نفرت
بگو در درونت چرا قلبی نیست
احساسی نیست
کار ی نکرده ای
تا تو را سواری باشد یاوری باشد
حاجی آقا
 
در رکابش باید رفت
تا شب نرسیده
قاصدک را بفرست
و بگو سواری می آید
همه مردان و زنان دنیا
دیدگانشان در حسرت
دل های شان خسته از ظلم
همه می پرسند
خبری می گیرند
پشت این پنجره ها دید گان مردم در خون است
 او نیامد او نیامد

صبر باید کرد خون دل باید خورد
باید از کشته ها پرسید
چرا خون آدم سرخ است
مگر آدمیت جرم است
همه می پرسند او را
خبری می گیرند
شاید امروز سواری آمد
ای آدم ها بس است
در کار خود نگاه کنید
شاید امشب سواری آمد
پس اگر پرسیدند تو را
چه پیامی داری ؟
اندوخته ات خون است و نفرت
بگو در درونت چرا قلبی نیست
احساسی نیست
کار ی نکرده ای
تا تو را سواری باشد یاوری باشد
حاجی آقا
 

۱۳۹۱ شهریور ۱۸, شنبه

Hajiagha poet

آسمانم گرفته امشب
و دلم در خود من می جوشد
خوابم امشب سرد است
قدمی باید زد
در میان این سبزه ها و گل های قشنگ
که خدا هم قسم داده به آن
همه آدم ها
گرفتار خود خواهی خود خواهند بود
پس یکی کاری کرد
آزاد شد
همه غم های بسته به نادانی ها
ریختند و به جای آنها
سبزه ها سبز شدند
چه قشنگ است باران
من این خاطره های یاران
حاجی آقا

۱۳۹۱ شهریور ۱۵, چهارشنبه

شعر نو

وقتی آمد
همه غصه هایم گل شد
من پروانه شدم
پریدم و در زمان جاودان ماندم
آنقدر رفتم و رفتم
تا شدم نوری
مرکز عشق
خانه ای گرم
مهربانی
و گذشتم از خود
شدم صاعقه عشقی
که به هر انسانی رسید
بر قلبش رعدی زد
و او هم شد آزاد
حاجی آقا

۱۳۹۱ شهریور ۱, چهارشنبه

دیگر این جا جشنی نیست

خاطرات قشنگی دارم
بوی اطلسی ها
به هنگام نماز صبح
مادرم می خواند الله اکبر
چه خداوند بزرگ است
اینهم زیبائی
پس چرا مردم شعار مرگ و نفرت می دهند
چه کسی اطلسی ها را دزدید
و کدام قانونی خواندن شعر را محکوم کرد
سر هر کوچه ما پرچم سیاهی آویخت
قلب خود ما را رنگ زد
عشق را دزدید
تا پنهان باشد از خاطرات قشنگ ما
شیون و زاری شد رخت دامادان
و عروسی گرفتن محکوم
دختران پژمرده و بیمار شدند
پسران از فشار درد محکوم قلب شکسته خود
اول صبح باز مردی آمد و شعاری داد سنگی پرت کرد
شاخه گل اطلسی را شکست و رفت
دیگر این جا جشنی نیست
آدم ها محکوم شدند
رخت مشکی می پوشند
سخن زیبائی نیست
همه آرزوی مرگ دارند
حاجی آقا

۱۳۹۱ مرداد ۲۰, جمعه

پس هنوز راه خاطره ها باز است

نقش قالی در خانه ما رنگ عجیبی دارد
و هزاران خاطره در خود پنهان
مرغ همسایه هم لب دیوار است
بوی تازه نرگسی ها هوسی دارند
هوس بیداری هوس عشق
در کنار دیوار کتابی است
که تا نیمه شب پدر در آن مشغول است
رستم و افسانه های کهن را دوست دارد
مادرم هم خوب است
زندگی هم زیبا است
آسمان هم آفتابی است
چه افکار قشنگی دارم
قسمت من همه رنج های زمان شد
پس هنوز راه خاطره ها باز است
می شود در عالم زیبای خیال مادر داشت
می شود در خانه پدر را گفت سلام
مرغ همسایه هم خوشبخت است
نرگسی ها هم بوی محبت دارند
چه دنیای قشنگی دارم
اگر امشب زمان باز گردد
همه زشتی ها را عوض خواهم کرد
همه رنگ ها را با معمای قشنگ بودن
رنگ خواهم زد
اگر امشب فقط امشب بتوانم
هوس هایم را در خاطره هایم
به تصویر کشم
آنقدر دنیای من زیبا و قشنگ خواهد بود
که تو را هم مهمان خواهم کرد
حاجی آقا

۱۳۹۱ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

فریاد آدم در سنگ فرو می رود

زمانی برای مرگ گل ها مردم می خندیدند
چه حکایت های غریبی دارد این سرزمین
فریاد آدم در سنگ فرو می رود
و دهانم بسته می ماند
از خودم می پرسم زمان را
و هیچ کس نمی داند جواب این معما را
همه در خون خود گریه می کنند
ترس از انسانیت
محکومیت حقیقت
این جا با قانون بوی خیانت دارد
وقتی آدم وسوسه شد خا فرمان داد
گم شو برو تو از ما نیستی
حاجی آقا

۱۳۹۱ مرداد ۱۵, یکشنبه

نکند دل آشفته ام ترک بردارد

من برای دیدنت
قصر قشنگی می سازم
وشعرهای زیبایم را
بر پرده های زرینش خواهم نوشت
من ایمانمرا به زنجیر محبت تو پیوند خواهم زد
و از رود دجله و فرات و اروند رود
داستان های شهامت و ایثار را برایت خواهم گفت
قدر ی  تحمل لازم دارم
نفسم گرفته است از این خفقان
از این همه آشوب  در خواست نجاتم را دارم
آهسته بیا با قدم های زیبایت
نکند دل آشفته ام ترک بردارد
حاجی آقا

۱۳۹۱ مرداد ۱۴, شنبه

Hajiagha poet

قطره اشکی دارم
و خدائی که دلم را می لرزاند
همه دنیا را گشتم تا بهاین نقطه که رسیدم
فهمیدم زندگی چقدر پوچ است
چه صفائی دارد
آسمانی که همه را دوست دارد
وقتی باران می بارد
همه به اندازه خود دارند
هیچ کس بدهکار بقالی نیست
در خانه مردم نفرینی نیست
زن تن فروشی نیست تا دامن خودرا بسوزاندبه قهر
همه به اندازه خود دارند
حریصی نیست که انبار کند
و بفروشد به خون مردم
چه صفائی دارد رقصیدن نوری
که دل کور دلان را بیدار کند

در محبت رازی است
 ای کاش می دانستند
چه خداوندقشنگی دارم
سهم  منشد همه قلب های لطیف  دنیا
امشبب هم به هنگام نمازم
می بخشم آدم های بدون قلب را نوری
باشد سر هر رهگذری
آدمی با قلب لطیفش
شاخه نوری شد و به آسمانها پر واز کند
و برای همین هم
آسمان زیبا  است
پرازنوراست مهربانی ها
برای نوشتن شعر  هایم مشکل اایجاد می  شود امان از فیلتر ههای   کانادا و غررب

۱۳۹۱ مرداد ۱۱, چهارشنبه

در تاریکی می دوم

در تاریکی می دوم
و هنوز آخر خط نیستم
این جاده بس خطرناک است
اما باید دوید ودوید تا راه نجاتی پیدا کرد
چراغ ها را اجاره می دهند و سر هر گذری باج می گیرند
خسته شدن من و تاریکی
را دازی دارم تا رسیدن به امید
دلم چقدر می گیرد
امشب ماه تمام است
نور قشنگی دارد
نفرین می کنم تنهائی ها را
شاید تاریکی ها بروند
شاید جلاد ها و باج بگیر ها خجالت بکشند
و با توبه خود چراغی شوند
تا جهان بهتری بسازیم
حاجی آقا

۱۳۹۱ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

new poet

روی زمین دانه بذری جان می دهد
دلم می سوزد
می کارمش در زمین
آبش می دهم
سال ها می گذرد
من پیر مرد سالخورده ای هستم
که درسایه درخت تنومندی
احساس آرامش می کنم
زندگی می گذرد
مثل رودی زیبا
و چقدر فاصله ها
آدم ها می رنجاند
زیر درخت تنومند زندگی
می شود شادی ها را تقسیم کرد
می شود ایمان داشت
و از لطف خدا قطره آب جادوئی خواست
تااین تن خسته را هم شتشو ئی داد
مهربانی کرد
ایمان داشت
صبر را پیامی داد
خستگی هارا بیدار کرد
و غم ها پیامی از شادی
زندگی را رنگی زد زیبا
خسته گی هایم و این درخت خاطره ها
همه از حادثه می گوید
حاجی آقا

۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه

پس چرا قد محبت دگررشد نکرد

من به هنگام سلام دیده گانم خسته
تن رنجور من و دفتر تنهايی من
آرزوهای عجیبی که به افسانه نور نزدیک است
قدمی خواهم زد و خدا را شاهد
که در این داستانم سهراب به جنگ رستم نرود
کینه را می دوزم بر لبان آفتاب
و از چشمه نادانی خلق آب تلخی برای
همه نادانی ها
پس چرا قد محبت دگررشد نکرد 
پس چرا لانه مرغ عشق ویران شده است
همه در گیرند
آسمانی نیست خورشید در خواب است
و رستم در جنگ با خون خودش
من می ترسم از این آدم ها
از هوس ها و از جنگ های بشر
من نمی دانم چرا آواز خوش خوب قناری جرم است
خسته خاری در وجودم دارم
و این دفتر آشفته به خون
حاجی آقا  ونکور

۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

باید از مهمانی خوبی ها

زندگی جریانی است به اندازه عشق
باید از خاطره هایم زورقی را بسازم
و با عشق خدا نوح را به مهمانی خود دعوت
باید از مردم خوب دنیا
بپرسم همه را
چه کسی فریاد زد
و چرا لانه این مورچه گان ویران است
باز در خللوت پرسش ها یم
ته این پوچی ها
به درکی که وجدان بشر را می آزارد
باید از مهمانی خوبی ها
قصه عشقی برای
همه آدم های غمگین ببرم
در نگاه خورشید بپرسم
و از مردمی که هنوز جوابی ندارند
بپرسم که چرا
خانه هاشان پر از درد است
نه سلامی دارند ونه از دل خود می پرسند
زورقی دارم و با آن
همه را خواهم برد
حاجی آقا

۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه

و قلم موی جادوئی

آرزوهای قشنگی دارم
من و این شعر هایم
و قلم موی جادوئی
که احساسم را به رنگ ارغوانی
رنگ خدا می بینم
در افکار پریشانم
ستایش فرمان حقیقت
نا باوری مردمانی که غلط می کارند
و غلط را برداشت خواهند کرد
صبح این جا زرد است
هوایش مسموم
پر از نفرت است خاکی که
مرگانش درگور می لرزند
حاجی آقا

۱۳۹۱ تیر ۳۰, جمعه

که به هر رهگذری می گویم

 زندگی سخت است
همه بارا ن هایم در کویر می ریزد
و نهال عمرم هنوز تشنه باران است
خسته هستم از این ماجراهای عجیبی
که به هر رهگذری می گویم
می شنود و سپس می میرد
صبح است و نمازم در جریان خونم
با دردی از نادانی خلق
بر زمین می ریزد
هیچ کس نیست بیدار کند
قهرمان آرزوهای کودکی ام را
مردمی می بینم
تشنه هستند و سرگردان آرزو های خود
پس چرا بارانی بر این دشت نمی بارد
حاجی آقا

۱۳۹۱ تیر ۱۶, جمعه

Hajiagha poet

چه هوای غلطی دارد این شهر
این همه آدم تنها
به دنبال کسی می گردند
همه دنبال جوابی هستند
همه سر ها به گریبان است
و درون سینه های غم زده شان
آرزو های قشنگی می میرد
زیر این سایه شهر
هیچ کس نیست بپرسد تو را
هیچ آدم بیداری نیست
تا وقت اذان صبح
بشمارد دانه های مهر را
همه از هم می ترسند
چه درختان بلندی
آسمان رنگ خون دارد
آشنائی نیست
من در این جاده تنهائی خود
بدنبال نور قشنگی هستم
شاید آن بالا تر
پای آن کوه بلند
مهربانی باشد
 و تصویر حقیقت در آب
برویم سراغ تک درخت خود
تا در این سوزش سرما
برگ هایش وقتی می ریزند
تنها نباشد
حاجی آقا ...کلونا ایالت بی سی کانادا

۱۳۹۱ تیر ۱۲, دوشنبه

به یادت درختی می کارم

جای پای تو گل می کارم
و در انتظارت اشک خواهم ریخت
به یادت درختی می کارم
به نام آرزو
افسوس این داستان غم انگیز
هم چنان قربانی می گیرد
در حوادث تلخ چه ها می کشم
خاموش می شوم تا لحظه دیدار تو
این دستان تهی و رنج فراوان
همه از خواسته من بود
همه در رویای من ساخته شد
تا جانم را بگیرد
سرزمین غم انگیزی است
هیچ درختی عاشق آفتاب نمی شود
و هیچ سوسماری در دیوار سنگی پناه گاهی ندارد
با رسیدن زمستانش همه گل ها می میرند
کوه ها در ماتمی غریب جان می دهند
فصل یخبندان است
دیگر امیدی نیست
حاجی آقا

۱۳۹۱ تیر ۱۰, شنبه

نفس آدم ها پر احساس است

چه قشنگ است بهار
خندیدن گل ها به زمان
چه صفای دارد
دیدن دشتی خرم
نفس آدم ها پر احساس است
چه نیازی دارد درختی که بلند است
و ابر های بهاری نزدیک
برویم زیر این گنبدزیبای هوس
عشق را فریاد کنیم
ترسیدن گناه است
خنده باید کرد بر حاکم نادان
دشنه ها را باید گفت
من هستم و زمان هم باقی است
نترسیم و پنهان نکنیم احساس را
باید رفت و آرزوها را یافت
تا زمان باقی است
باید کاری کرد
حاجی آقا

دفتر شعری دارم و دنیای قشنگی

سفریباید رفت
پشت این جالیزار
دختر زیبائی است
و کنار من نقاش فقیر
روزگاری سخت
دفتر شعری دارم و دنیای قشنگی
که همه پر شده از نیلوفر و سوسن و گل های قشنگ
وقت پروازم همه را در حسرت خود می بینم
چه عجب بود این حادثه ها
شعر هایم همه در غم
رفتارم زیر آوار حوادث
هیچ کس نپرسید چرا خسته شدم
شب پرواز حقیقت که رسید
نوری خواهم شد
و ذره خاکی
تا روزی که گل های صنوبر بروید بر خاکم
صبر خواهم کرد
برویم دیدار حقیقت
بپرسیم همسایه خودرا
بدهیم پیرمرد را نانی
نپرسیم ز گناهان مردم
هر کسی راه حقیقت برود
بیدار است
و می داند عشق زیبا است
من صنوبر خواهم شد
روی آب روانی
تا منزل معشوقم راه درازی دارم
حاجی آقا

۱۳۹۱ تیر ۷, چهارشنبه

در میان رنگ ها چه اسیرم

وقت تنهائی خود را می شویم د ر آب
تا در زمان دامادیم غم هایم پاک شوند
اینحقیقت سخت است
چرا آدمهایش نمی فهمند
در میان رنگ ها چه اسیرم
رنگ پاکی  نیست
کوچه مانند دوران مادربزرگ ها نمی خندند

و کودکان فقط سایه ها می شوند
کلاغی نیست تا غار غار کند
گنجشکی لب حوض نیست
باغچه با آن گلدانهای شمعدانی اش
فقط یک رو یا است
ماه در شب آنچنان اسیر است
که مردم روستا فقط در فکر نان هستند
بره ها سقط جنین می کنند
هوا سرد سرد است
مرگ از آسمان می بارد
حاجی آقا

۱۳۹۱ تیر ۶, سه‌شنبه

این همه زیبائی ها

یک هوس دارم و تن خسته ام
آرزوهای عجیبی در شب
رقص مهتاب با من
و تماشای لذت بودن
این درختان بلند
سبزه ها و انار ها
عشق دل بستن به داستان های قدیمی
همه را دوست دارم
می روم تا حوصله هایم را پربار کنم
عاشق شوم فریادبزنم
این همه زیبائی ها
از آن کیست ؟
وقت صبح است با اذان موذن
رنگ زیبای گنبد مسجد را بوسیدن
و حقیقت را بردن در کنار جا نمازم
تا دیگر تنها نباشم 
وقتی به آرزو هایم رسیدم
تو را هم به مهمانی دعوت خواهم کرد
 حاجی آقا

۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

چراغ هدایت را بردار


بیدار شو بیدار شو
از خواب غفلت
کسی دشمن خدا نیست
بیدار شو بیدار شو
این خداوند چه عظیم است امشب
من می شمارم ستاره ها را
و می بینم نگین زیبای محبت را در انگشتر محمد
امشب اگر غدیر است و عاشورا
باز هم عظمت او است در همه جا
بیدار شو بیدار شو
راه را گم نکنی
بنده پرستی کافی است
بنگر چه زیبا است خداوند عظیم
ترسی نیست من را
وقتی او در قلبم خانه دارد
کفری نیست وقتی او را دارم
بیدار شو بیدار شو
راه را گم نکنی
چراغ هدایت را بردار
و در این را ه بلند مهربانی با تو است
ایمان است
عشق است
پروردگارت بیدار است
راه را گم نکنی
نکند عمر خود را بسپاری به خرافات زمان
و خودت را اسیر فرمان انسان هائی که در تاریکی گام برمی دارند
بیدار شو بیدارشو
وقتی نیست کعبه دردل باشد و مهر خداوند در تو
راه را گم نکنی
حاجی آقا 

۱۳۹۱ خرداد ۲۵, پنجشنبه

کلید طلائی زندگی را می کشم




وقتی تنها می شوم می ترسم
همه شقایق های زیبایم
درسرمای زندگی یخ می زنند
قلم مورا بر می دارم و با هنر خود
کلید طلائی زندگی را می کشم
آنقدر خوشحالم که نگو
من کلید خوشبختی خود را دارم
و تمام درب های بسته را می گشایم
زندان ها را باز می کنم
انبار های پر از مواد غذائی را
تا همه گرسنگان دنیا را سیراب کنم
همه زندانیان سیاسی را آزاد
و همه زحمت کشان عالم را مژده خوشبختی
کلید طلائی من آنچنان زیبا است
که فراموش می کنم
با آن زنجیر گرفتاری های خود را بشایم
حاجی آقا 

۱۳۹۱ خرداد ۲۲, دوشنبه

نفسم می گیرددر این کوچه های بسته

در افق ماتم بود
همه گریان بودند
دل آدم هایش لرزان
هیا هو بود و کربلا بیدار
یادم آمد مهربانی ها
روز عاشور ا و زنجیر ها
مردمی میبینم عاشق و مهربان
رنگ سبز و مشکی و زنجیر ها
مهر مادر و قسم خوردن خون
روز عاشورا همه بیدارند
من در این غربت گم می شوم
بی خودم تنها و باز هم تنهائی
نفسم می گیرددر این کوچه های بسته
آدم هایش نمی دانند عاشورا را
مهربانی نیست عشق هم نیست
روزگار نامردی است
من حسین را خواندم
تا از نام حسین همه عاشقان خوب را
با سلامی بیدار کنم
من علی راخواندم
نان و خرمائی همه قسمت مردان فقیر
من در این ناکجا آباد می میرم
میان آدم های یخ زده
نه محبت می دانند و نه عشق
همه در گیر پول کاغذی و خودخواهی خود
حاجی آقا

۱۳۹۱ خرداد ۲۱, یکشنبه

چرا حالم را نمی پرسند آدم ها



حکایت های سخت می بینم
و سرگردانی آدم
نفس هایم می گیرید
اشعارم همه در خونم می رقصند
چرا آدم ها از کور عصا می دزدند
در این دنیای وحشت ناک غربی
تمدن بوی خون و انگل های سگان مرده ای دارد
چرا حالم را نمی پرسند آدم ها
خدای دارم و ذوقی
و رنگ های قشنگی که بوی محبت دارند
من نفس هایم می میرد به آرامی
کسی نیست قفسم را باز کند
و من را آزاد
حاحی آقا از کانادای لعنتی

۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

تا تورا دارم غمی نیست


یک نفر می میر د
همه ایستاده به تماشای افق
بدنبال نوری هستند
و قلب ها در زنجیر
یک نفر می پرسد
همه در ترس خود از هم
ز هم می پرسند
نام ناقوس خسته آویخته را
باز دنگ و دنگ و دنگ
یک نفر بر دار است
پس چرا دیگران می خندند
مگر انسانیت آدم شرم بود
من خدائی دارم
به چه زیبا است آسمانش
تا تورا دارم غمی نیست من را از پریشانی ها
حاجی آقا 

۱۳۹۱ خرداد ۱۳, شنبه

رنگ های قشنگی دارم

من نمی دانم چقدر باقی است
تا افسانه زیبای خودم را
بنویسم با غم
منتظر می مانم
شاید وقت فردا
نوبت من باشد
رنگ های قشنگی دارم
من نقاش تنها
نیمه های شب با نگاهی خسته
می پرسم تو را
این زمان هر چند سخت خواهد بود
باز می گذرد و باز می گذرد بر من
چه حصار های بلندی دارد این شهر
همه رنج ها که مانده بر من
می شود نا قوص مرگ من
من و این رنگ های قشنگ
تا زمان تنهائی
انتظار قدمت را خواهیم داشت
حاجی آقا

۱۳۹۱ خرداد ۱۲, جمعه

سرو تنهائی است که

در نگرانی هایم
سرو تنهائی است که
در این دشت که تا دور دست هایش
هم نفرت می بینم
انتظار بارانی دارم
خسته هستم تنها و سرگردان
پس چرا مهربانی نیست
و آواز خوشی
همه در خود می میرند
دیگر هیچ عاشقی نیست
تا شعر و ترانه هایم را بخواند
نه سازی است نه آوازی
همه خسته هستیم
حاجی آقا

۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

آسمان هم دیگر مال من نیست

چقدر از فاصله ها بیزارم
واز این نفرت قومی
که خدا را نمی دانند
و نمی پرسند اندازه عقل چیست
روزگار سخت است
همه از هم بیزارند
دیگر هیچ دختر زیبائی نیست
که در باد هوس سرخ شود
آسمان هم دیگر مال من نیست
تا بدنبال بخت خویش بپرسم
همه را و بچینم نوری
و بخوانم آیه ای از قرآن
دیگر این جا نمازم به هنگام اذان جور نیست
سایه ها به اندازه افکار عجیبم
همه در نادانی من می پرسند
مهربانی کو ؟
پس چرا خندیدند جرم شد
پس چرا مردم این شهر قشنگ غمکین اند ؟
به سکوت خودم ضربه  ای خواهم زد
و از گلدان لب تاقچه عشق
جا نماز مادرم را بر میدارم
تا گل اطلسی های خشکیده را بو کنم
در درونم مهربانی می روید
و من هم بدنبال خودم
مثل آن نور قشنگی که در خوابم بود
پرواز کنان می روم
تا به مقصد برسم
حاجی آقا


۱۳۹۱ فروردین ۱۰, پنجشنبه

رمز دوستی عشق است

رمز دوستی عشق است
باید از خوبی ها خانه ای ساخت
ودر آن جای گرفت
باید از ایوانش نرگسی های قشنگی آویخت
تا همه مردم شهر و روستا
با بوئیدن بشوند عاشق عاشق
باید از خود گذشت
مثل رودی بود که دائم می گذرد
مهربان است با دشت
برکت را برد سر سفره نیک اندیشان
باید این فاصله ها را کم کرد
مهربان بود با مردم
گندمی کاشت و درو کرد
و سپس نانی پخت خوش بو
باید مهمانی داد
کودکان را داد نانی و نپرسید از آنان
که چرا گنبد مسجد سبز شد
و نباید فریاد زد سر مردم خوبی که همه در گیرند
 باید ایمان داشت
و خدا را دید پای آن نرگسی های بلند
مهربانی است
لطف است
و طبیعت را دید که چه زیبا است
باید چشم باز کرد
خندید و خشم را نابود کرد
باید رفت جا نماز مادر را گشود
بو کرد و خدا را سجده
که هنوز وقت کافی است
تا مهربانی کردبا مردم
حاجی آقا


۱۳۹۱ فروردین ۵, شنبه

عشق درزندان و کینه در دل ها است

هوا می سوزد و نفسم
در درونم آ تش تورا دارد
چه زمان خسته ای است
که دیدن سنگ قبر آرزو هایم را می بوسم
هر چند اکنون صبح است
اما ترس بودن و جنگ با نامردان زمان
واین همه زخم در جانم
پاره پاره پیکرم سخت می سوزد
زمین زیر پایم لجن زار است
عشق درزندان و کینه در دل ها است
پس چه باید کرد در این دریای طوفانی
امواج بلند نادانی می کوبند بر این زورق کوچک من
افق در درد و رنگ خون دارد
مادران چادران خودرا در حسرت نیاز می شویند
شاید لکه های جهل و نادانی برود
با آمدن بهار
حاجی آقا

۱۳۹۱ فروردین ۴, جمعه

بوی عطر گل ها و صدای جیر جیر جیر جیرک ها

خیلی خسته هستم
مثل تو مثل یک دیوار قدیمی که فرسده شده
چه کسی بود که می گفت
آسمان زیباست
رنگ آبی چه قشنگ است
چه کسی میگفت
بوی نان داغی می آید
 و صحرا چه قدر زیبا است
سیزده بدر شد
سبزه را بردار
بقچه نان و پنیر و بوی آداب و رسوم ایرانی
خنده و شادی و زیبائی
چه کسی گفت مادر ریحانه باردار است
همه اهل محل جمع شدند
و نماز و چشم به راه نوزاد
سال ها می گذرد
همه در خود هستند
گرفتار نان و آب و برق و کوفت و زهر مار
آه لعنت بر تو گرفتاری ها
شهر خوب ما و آن مردم خوب را
چرا می ترسانی
سبزه همان سبزه است
ودشت همان دشت
قد کوه ها هم آب نرفته
هر سال هم نزدیک بهار طبیعت می خندد به ما
شاپرک ها می آیند
بوی عطر گل ها و صدای جیر جیر جیر جیرک ها
قدری تعمل کن مهربان باش با خود
وقت تنگ نیست
قحطی هم نیست
زندگی را بو کن
چشمانت را باز
که بهار می آید که بهار می آید
حاجی آقا

۱۳۹۰ اسفند ۱۹, جمعه

نفس هایم را می شمارم

من اسیرم در غربتی که
نفس هایم را می شمارم
خاطراتم را می بندم
و با صبح خدا راهی شهری دیگر
شاید آنجا مردمانش
سبد گل به یک دیگر هدیه خواهند داد
و در قلب های شان نور صمیمیت جاری
من در این زندان
در این ویرانه شهری سرد
میان آدمک های یخی
دستان سردم ترک بر می دارد
و قطرات خون گرم وجودم
از سرانگشتانم جاری
ای دمک ها با من چه می کنید
مسافری هستم و به تماشای بهار آمده ام
پس چرا سرما و نکبت و خاری خلوت
مونترال کانادا حاجی آقا

۱۳۹۰ اسفند ۱۴, یکشنبه

مهربانی را می بوسم و با تو تقسیم

همچنان بیدار خواهم بود
حتی اگر دستانم در زنجیر باشد
نفس هایم را به پروانه عاشقی خواهم داد
تا سرانجام آن هر چه باشد
باز بهتر از زنجیر است
مهربانی را می بوسم و با تو تقسیم
از آبشار زندگی
کوزه آبی خواهم آورد
تا یتیمان تشنه را سیراب نمایم
معرفت را گلی خواهم داد
از بدی ها دیواری خواهم ساخت
تا بر روی آن بنویسم
دوستد دارم
حاجی آقا

۱۳۹۰ اسفند ۱۲, جمعه

ناگهان قطره اشکی چکید


داشتم خاطراتم را می نوشتم
ناگهان قطره اشکی چکید
کاغذ از خجالت خیس شد
و قلم با خواندن آن دل مرگ
هر چه دارم همه بر باد است
تا هنوز هم نفسی دارم
می پرسم حقیقت را
می خوانم عشق را
و می دانم تنهائی جرم سنگینی است
در این گرداب و این طوفان
من و این زورق زخمی
حکایت ها خواهم داشت با تو
نمی دانم چرا نگاهم سرد و
احساسم مثل کویری خشک
محتاج باران است
چرا از من نمی پرسی نامم را
زدست این حکایت ها دلم خون است
حاجی آقا

برای چه کسی باید نوشت

برای چه کسی باید نوشت
وقتی درد رانمیدانند
از کدام رهگذری باید پرسید خانه دوست را
وقتی همه دشمن همدیگرند
تلخی شعر هایم حرامم باد
آفتاب را نمی بینم
آنقدر ابر ها با نفرت به ما آدم ها می نگرند
که دیگر عشقی در آسمان به پرواز در نخواهد شد
باران می بارد و نفرت در دل ها جوانه می زند
همه در خود رفته
نادانی بهترین دوست ما است
و دستان مان به خون هم آلوده
این جا عشق را گردن می زنند
تا زندگی را در خون بشویند
من میان حادثه ها بس گرفتارم
و دلم لبریز از عشقی است که هنوز جوان است
تا من هم گرفتار دیو زمانم گردم
حاجی آقا

۱۳۹۰ بهمن ۳۰, یکشنبه

زندگی دردی در نادانی است

قفسم کوچک است
رهائی می جویم
پس باید رخت بست
تا هنوز اسب سفیدم بیدار است
باید از راه سختی گذشت
که همه پر خطر است
مثل دردی بود که به دنبال شفا است
باید رفت باید پرسید
از آن کفتر پیر سرزمین عشق را
زیر این سقف غلط ننگ را می بینم
آویخته بر خرقه بیمارانی که به خود می بالند
نفس آدم بیمار است
زندگی دردی در نادانی است
و پای چوبه حماقت اینها چرا جشن می گیرند
بوسیدن ها عشق ها همه قلابی است
مرض در خرقه می پوشند آدم هایش
گل نرگس را نمی دانند و شعر هم نمی خوانند
خفقان بدی است
شهر شهر دزدان هوس است
من محتاج اسب سفیدی هستم
که از باد هم تند تر است
تا سراسیمه از این شهربروم
حاجی آقا

۱۳۹۰ بهمن ۲۵, سه‌شنبه

یک محکو م هستم

به اصطلاح غربی ها امشب شب عاشقان است چه شب مسخره ای
قفس دلم را باز می گذارم
تا پرنده رهگذری در آن بنشیند
شاید مزه عشق را چشیدم
من در قانون مالیات های سنگین سرزمین یخی
یک محکو م هستم
باید نگران فردا بود
باید جان داد زیر پرچم این جلادان
عشق یعنی نکبت و خاری و خر حمالی
باید نگران لقمه نانی باشی
عشق چیست
اینجا آدم عاشق را سنگسار می کنند
قفسم را بر می دارم می شکنم
دهنم را می دوزم
مثل حیوانی که دیگر حیوان هم نیست
حقوق بشر کانادائی را می نگرم
خندیدن مال آنها عشق مال آنها
زمین و آسایش ما ل آنها است
خفت و خاری و درد و بیگاری از ما
آدم اسیر یک برده که حقی ندارد
چه رسد عاشقی و آسایش
قلبم را پاره پاره می کنم در غربت
و بر صورتم زخم تنهائی می بینم
امشب مثلا شب عاشقان است
و این جا هم مهد حقوق بشر
از کانادا حاجی آقا

۱۳۹۰ بهمن ۲۴, دوشنبه

Hajiagha poet



poet by Hajiagha
photography by Hajiagha

سفری باید رفت

چه گناهی دارم نازنینم
سفرم نیمه تمام است هنوز
با کدام عشق باید رفت
با کدام قلب شکسته می شود عاشق شد
خنده هایم همه در هم می شوند با غم
من ندانستم زمین سرد این شهر بلند
می کشاند و می کشد آدم ها را
زورقی را می سازم و بر پشت باد
می روم به جنگ دیوان خروشان زمان
طوفان هر چندسهمگین است
اما عاشقان را چه غمی
سفری باید رفت
سفری زیبا و از دشت خدا ارغوانی را باید چید
باید از نور پرسید چرا
چه زمانی همه آدم ها می شوند آزاد و رها
قدمی باید زد در این باغ قشنگ
مهربانی همه آویخته است
مثل آن خوشه انگور
بوسه ای باید زد براین خاک
و پرسید خدا را در دل
همه خستگی هایم رفتند
بهاری می بینم و نسیم خنکی
شوق پرواز هنوز هم بیدار است
شاید امروز پریدم
و خودم را درباد
قسم دادم و بوسیدم صورت معشوق را
حاجی آقا

۱۳۹۰ بهمن ۲۳, یکشنبه

همه داستانی دارند

شب آویزان است برآسمان دلم
و سکوت خواهم کرد
در این تنهائی ها
تنم می لرزد از ترسی که د ر خونم می ریزد
هر چه فریاد می زنم باز دیوار است و دیوار
این چه شهری است
چرا می برند سر بریده را
و آواز می خوانند
نگاه آدم درخود است
همه داستانی دارند
پس زمستان هم چنان بیدار است
و قلب ها در شیشه های یخی آویزان
تو اگر می دانستی داستانم را
نمی رفتی و من را در سکوتم بدار نمی زدی
خسته ام خسته ام
چقدر این راه خطرناک است
حاجی آقا

۱۳۹۰ بهمن ۱۸, سه‌شنبه

پریشانی آدم تقسیم من شد

گل در تنهائی خود
و پروانه ها در زندان
این همان قانون است
چوبه دار می سازند ز مخمل این نامردان

پریشانی آدم تقسیم من شد
هر چه می نگرم باز تاریکی است
خورشید پنهان است
و در تاریکی نامردان گردن می زنند
روی دستان خدا زخمی است
زخمی که بشر به آن می بالد
آدمی در تاریخ است
اسکندر و سرداران کجایند
چرا دامن حقیقت آلوده به نیرنگ است
انسانیت محکوم
حیوانیت در سرهر کوچه ای
گریبان کسی را می گیرد
خاک آدم به کفن هایش لعنتی خواد گفت
چرا ندانستی این نکته زیبا را
و گذشتی از خویش
تا در دامن شیطان باشی
حاجی آقا

از این همه ویرانی و شب

خون و جگر می خورم از دست روزگار
از این همه ویرانی و شب
هر لحظه انتظاری دارم
با هر ستاره ای در آسمان به گفتگو
خندیدن جغد در شب و ناله های من
همه از ویرانی این شهر سیاه پو شان است
خون می ریزند آدم هائی که
سراغ جغد شب را می گیرند
زندگی را باید از زاویه مرگ دید
و حقیقت را زندانی شب
پیش پای آدم هایش
قانونی می بینم که هنر هایش همه نامردی است
من در شب و در سرمای بلند نادانی
راهی را خواهم رفت
که پایانش مرگ اشعارم زد دست
جغد شب خواهد بود
حاجی آقا

۱۳۹۰ بهمن ۱۶, یکشنبه

زخمی که دردل دارم

زخمی که دردل دارم
خون خشکیده ای که بر دفتر شعرم می بینی
همه از تنهائی من است
سراب زندگی در در خواب می بینم
و سواری بر اسب
نگانم به خورشید دوخته است
تا گرما با نیاز خود بپذیرم
موقعه رفتنم بر آرامگاهم بنویسید
بازنده آرزو های بزرگ
ندانستم چرا کفنم ز من می ترسد
و آدم ها چرا بر مزارم می رقصند
فرصتی ندارم تا به خود باز گردم
همه را باخته ام درقمار زندگی
 این حقیقت است که آرزو های غلط
آدم ها را می بلعند

حاجی آقا

به رنگ ارغوانی می اندیشم

دلم را برمی دارم
وپنهانز دست جنایت کاران غربی
به رنگ ارغوانی می اندیشم
در گوشه غربتم می نشینم و
نی اندیشم گل سرخ را
من همیشه در غبار غم می بازم
تا بادی ببرد گل برگ های پژمرده ام را
جائی که آدم هایش همه می خندند
کجا می نویسند این قانون را
اگر زندگی گناه است
پس باید زندان را ساخت
و همه را زندانی کرد
اندیشه هایم فرسوده
قلبم شکسته
نمی دانم چرا ما محکوم شدیم
کدام دادگاه و کدام قانون بود که گفت
ایرانی بودن گناه است
حاجی آقا

۱۳۹۰ بهمن ۱۵, شنبه

همه بازیگر مرگ

شعر نو فارسی
می گویند سلام
اماچه سلامی وقتی
دست ها آلوده به خون است
همه عاشق هستند
همه بازیگر مرگ
همه می خندند به ریسمان داری که
انسانی به آن آویزان است
گرگ ها همه در رقصند
این همه نعمت
زندگی را باید مثل رودی دید
که در آن هر روز ماهی کوچکی
را دیگران می بلعند
پس چه باید کرد
باید از آدم پرسید
نام قانون خداوند را
چه کسی می ترسد ز قانون خداوندی
بشریت اینجا محکوم است
هیچ کس شرمی ندارد
اگر انسانی می میرد
همه در خود رفته
همه باید تنگ غروبی بروند
زهر ماری بنوشند و بگویند مرسی
حاجی آقا

شعر نو فارسی Hajiagha

Hajiagha Poet



شعر نو فارسی Hajiagha

Hajiagha Poet





Hajiagha Poet شعر نو فارسی

Hajiagha Poet



جنایت کاران واقعی همیشه در لباس زیبا جنایت می کنند نه در لباس قصابی. کانادا هم از این دسته حکومت ها است. اگر نبود نیم ساعت هم سی بی سی تلوزیون کانادا پای فیلم های من و حرف های من منشستند نه من را سانسور کنند و بروم کارگری کنم. مدت این ۱۵ سال عملگی کردن برای این خوش پوشان جنایتکاری که با شعر و نقاشی و خط و هنر ما هم مخالف هستند. 

Hajiagha Poet

Hajiagha Poet



poet by, Hajiagha


Hajiagha Poet

۱۳۹۰ بهمن ۱۲, چهارشنبه

شوق پریدن در من که هنوز بیدار است

پرو بال زخمی و بیمارم
و شوق پریدن در من که هنوز بیدار است
روح افسرده خویش را هر روز در آینه دیدن
در انتظار محبتی پنجه به دیوار کشیدن
و حسرت خوردن
با من چه کردی
زخم هایم را می شویم با اشکهایم
تا ندانی چه می کشم
پروازم را آرزو دارم 
ندیدی چه می کشم
نپرسیدی احوالم را
من بر دار غم هایم جان میدهم
 و تو در سفری
سفره ام پر از خون است
نگاهم دوخته بر در
باز نیامدی تا مرحمی بر زخم هایم بگذاری
این جاده تاریک پرا ز گرگ است
من می ترسم نازنین
فانوسم را شکسته اند نامردان
و زخمی در بال دارم
با دل زخمی چه کنم
بی تو چه کنم
حاحی آقا

رستم دستانم کو نازنین

 سیمرغ هم می نا لد از غم
من چرا داستانم غم انگیز است
رستم دستانم آرزو است
من چرا بیمارم
خانه های گلی و مسجد زیبائی
که در خاطراتم می رقصند
حکایت از درون زندان دلم دارد
رستم دستانم کو
تا مرا از چنگ این دیو قشنگ
برهاند برهاند برهاند
من سواری می خواهم
چای گرمی و صفائی می خواهم
ذو ق شعری دارم و نان و پنیری در دست
من حدیث خود و این شهر غریب می گویم
رستم دستانم نیست
خانه ام دور است
زبانم خاموش
بروید ای آدم ها بگردید در دشت
رستم دستانم را خبر کنید
سرو می نالد ز سرما
آسمان غمگین است
رستم دستانم چرا نمی پرسد
احوال ظعیفان را
آتش و سرما طوفان و دریا
باید رفت تا رسید
و پرسید حقیقت را
باید زندگی کرد
باید مهربان بود با پیرزن بیماری
که نان خشکی دارد و دل دریا ئی
 رستم دستانم کو نازنین
قهرمانم کو نازنین
حاجی آقا

۱۳۹۰ بهمن ۱۱, سه‌شنبه

آ فتاب این جا با ما قهر است

حرف آدم را می دزدند
لباس فقیرا را چرا مسخره می کنند
هیچ نشانی از محبت نیست
همه در خانه خود فیس بوکی دارند
این قدر نادانی است
که میان و ماه هم جدائی می بینم
ذره ای نان نمک دارم من
نان خشکی و هوس های به باد رفته من
هم در چهره غمگینم آویزانند
مردمانی برفی همه سر د رنجور و تهی
  آ فتاب این جا با ما قهر است 
 نیمه شب ها مردمانش همه بیدارند
باز هم فیس بوک
باز هم پرسش
و تنهائی ما آدم ها
همه تیک تاک و دیجیتالی هستند
یا که مست مست مست هستند
زندگی سرد است میان یخ ها
میان آدمک برفی ها
قلب انسانهایش سرد
روح بیمارشان محتاج دعا
تا چه خواهد خدا
من هنوز منظرم پشت این پنجره ها
حاجی آقا

۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه

من ترک و بلوچ و فارسم

ایران نام زنی است دلاور
ایران سرزمینی است پهناور
این نام چقدر زنده و زیبا است
در جان و رگ و همیشه با ما است
من زنده به نام سرزمینم
من عاشق این سرزمینم
من ترک و بلوچ و فارسم
من عاشق عروس فارسم
تا زنده بود سرای ایران
ایران نشود زدست تو ویران
اهریمن زشت و مردم آزار
گم شو برو از این بازار
ماملت خوب ایرانیم
ایران را هم دوست داریم
شیطان بزرگ خون آشام
ای تاجر نفت و ای بد نام
ما هرگز نشویم تسلیم دروغت
هرگز نخوریم نهارو دوغت
ما را به تو کاری نیست جانم
این نکته هزار گفتم بر زبانم
مرگ بر تو ظالم آتش افروز
غارت گر ظالم مال اندوز
ایران همه سرای من خواهد بود
جانم هم فدای وطنم خواهد بود
حاجی آقا

۱۳۹۰ بهمن ۳, دوشنبه

مگر اشتباه است گل زیبا

ای آدمک های رنجور
با خود چه کرده ائید
با خدا چه کرده ائید
چرا در مرگ حق ساز می زنید
شرم و حیا ئی ندارید
چراآدم نشدید
مگر گناه است پاک باشی
مگر اشتباه است گل زیبا
یا شاه پرک نرم و لطیف
پس چرا نافرمانی
حقه بازی و دروغ
پس چرا از صدای اذان وحشت دارید
جای پای نکبت و مرگ می بینم
و بوی تعفن آدمک هائی که من را و تو را بیمار می کنند
آدم از اول غلط کرد
حقیقت را پنهان و رفت به مهمانی شیطان
این همه راه آمده ائیم
این همه مشق انسانیت
و این همه علم تا برویم رقاصی کنیم
و چون زنانی گوشواره در گوش
مردانگی خود را بفروشیم
وطن را بفروشیم
حقیقت را پنهان و به زبان بیگانگان
دشنام بدهیم به ایران
حاجی آقا

۱۳۹۰ بهمن ۲, یکشنبه

مبادا خنده هایت را بدانند

نفست را بردار نازنینم
قدمت را بردار نازنینم
مبادا خنده هایت را بدانند
مبادا ترس را در چشمانت بخوانند
یک دو راهی است نازنینم
زندگی همچون دو راهی است
می روی اما غلط و نمی گویند ترا
حدیثی ای نازنینم
غلط هایت را می شمارند
نفست را و نگاهت را ای نازنینم
این شهر از پایه ویران است
خانه هایش سرد
مردمانش اخمو
دخترانش بی حرمت
ای نازنینم برو
از این شهر برو
جائی که گنبد سبز دارد و اذان صبح
جائی که مردمانش می گویند خدا قوت
شهری برو که در آن حقه بازی قانون نباشد
روستائی برو که درآن نان تازه می پزند
نازنینم برو از میان ما
وطن را صدا کن
چشمه علی برو
آب بنوش
شفا بخواه و آرزو کن
عاشورا گریه کن نازنینم گریه کن
دیدگانت را پاک کن
روحت را صفائی بده
کتابی بخوان مسجدی برو
نذری بده
مگر پدرانت چه کردند
آواز خوان بودند
رقاص شدند
شب ها تلو تلو می خوردند
نازنینم برو برو از این شهر سیاه
اینجا آسمانش هم قلابی است
میوه هایش هم طعم خیانت دارد
نازنینم برو برو تا دیر نیست از این شهر برو
حاجی آقا از این شهر برو
شعر نو حاجی آقا

My photography

۱۳۹۰ بهمن ۱, شنبه

پرواز کن و بر بال ابرها ی بلند

قفسم پاره تنم
کبوتر بیمارم پرواز کن پرواز کن
برو آنجا که عقابی نیست
زندان و قفسی نیست
گرگی در کمین نیست
پرواز کن و بر بال ابرها ی بلند
من را هم ببر
آنجا که گرگ هایش در لباس میشی نیستند
مرا ببر مرا ببر به شهر عاشقان
به کوی یاران
چه ترسی دارم از این سایه ها
مرا ببر به نزد آن حکیم
مرا بده جرعه نوشی از حکیم
در این سرا خودم را چه بی قرار می بینم
بیا ببر مرا تو ای کبوتر تو ای کبوتر
ز دست گرگ ها چه خسته و پریشانم
مرا ببر به کوی یار مرا ببر به کوی یار
حاجی آقا

باید خود واژه بود

واژه هارا باید اندازه کرد وزن کرد
واژه ها را باید دوست داشت
بهتر نیست قابی بخرم قشنگ
و واژه را قابش کنم
و هر روز نگاهش و آرزو
که چرا در من نیست
باید خود واژه بود
خود را قاب کرد رفت
از همسایه پرسیدن نام  واژه  را
به جنگ واژه هم نباید رفت
چقدر روزگاران ما پر از واژه ها است
چقدر مردم گرفتارند
پدر بزرگ خدا بیامرز من فقط یک واژه داشت
یک آرزو و یک ایمان
هر روز  برای لقمه ای نانی  سگ دو نمی زد
نمی گفت همه را می خواهم
دستانش گرم و زمخت بودند
همیشه لبخندی داشت
اما من با این همه واژه های بزرگ و کوچک
هنوز به اندازه او هم نشدم
بزرگ نشدم نفهمیدم زندگی را
مرتب با واژه ها بازی کردم
مرثیه می خوانم در مرگ واژه ها
داد می زنم بر سر واژه ها
سر گردانم میان خود و این همه واژه های رنگا رنگ
خود را اسیر اینها کرده ام
خودمان را گرفتار واژه ها نکنیم
بدنبال جوابی پوچ این همه نباید رفت
باید قدر فکر کرد و طبیعت را سنجید
باید آسمان را دید سنگ را بو کرد
باید با دستان گلی کاه گلی را روی دیوار فقیری مالید
چه گناهی دارد واژهه بیچاره
که اسیر من و تو است
باید آفتاب بود گرم گرم
تهمت نباید زد دروغ نباید گفت
باید لقمه نان پنیری را قسمت کرد
مابین نیازمندان
روزگاران دیگر این نیست
همه می خواهند شهری با شند
هشت ساعت کار و هشت ساعت هم خواب
حاجی آقا

۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه

دفتر شعرم می ترسد


بیا . بیا تا برویم
برویم گل نسرین گل مریم گل ریحانه گل شبنم بچینیم
آه ایرانم پر است از گل های پاک
اما من از گل رنگی گل غربی بیزارم انگاری خستگی هایم
همه بر شانه مادر  است
نفسم را بر میدارم و با خاطراتم
گل کاغذی می سازم
و بر آن می نویسم گل ایران
چه هوای سردی
دفتر شعرم می پرسد گرما
گل یاس گل ریحانه گل التماس
وقت اندو هایم چترم را بر می دارم
می روم زیرباران تنهائی ها
و حقیقت را می پرسم
التماسم را نمی فهمند
نمی دانند گل ایران چیست
نمی پرسند وطن کجا است
همه عاشق گل های شیشه ای هستند
دفتر شعرم را بر می دارم
ورق می زنم بوی ایران دارد
بوی شمال و شالیزار
بوی دشت کویر و جنوب داغ
بوی اصفهان و شیراز
بوی ایرانی بوی هموطن خوبم
باز هم سرما
دفتر شعرم می ترسد ومن
خاطراتم را می بندم در غربت
حاجی آقا

۱۳۹۰ دی ۲۹, پنجشنبه

در درون بی داری

غم را تقسیم می کنند
من هم قسمتی دارم
در درون بی داری
ذره نوری می بینم زیبا
و خودم را محتاج
چه خدائی دارم
نفسی میدهد با صبح قشنگ
مهربان است و از من نمی پرسد چرا
باز هم شکر خدا
در زمستان عظیمی که من یکه و تنها در آن
گرفتار غلط های مدرنی هستم
ذره نوری هم کافی است
غرب وحشی و هوس عشق وطن
مردمان بیچاره نازک و گرفتاری که می پرسند سلام
همه را باید شست و از کوچه بالاتر
گلدان قشنگی آورد تا دل غم زده غربی را شاد نمود
باید از حافظ و سعدی شعری گفت
و سراغ خوشه انگوری
تا دل غم زده گان غربی شاد شود
باید از سهراب شعری را خواند
و پرسید بهار را وقدم زدبا مادر
باید از رستم دستان گفت
باید از خسرو شیرین پرسید
کوچه عشق کجا است
حاجی آقا

۱۳۹۰ دی ۲۶, دوشنبه

دستانم بگیر و من را ببر

دلم را بر می دارم نازنین
و رخت هایم را
می روم تا کنار واژه های عشق
اما تو نیستی تا بگویم
دوستد دارم
بیا تا بریم هم سفر من
بیا با بوسه های عشق 
همدیگر را صدا کنیم
مگر می شود تنها بود
باید بوئید و سفر کرد و رفت و رفت
دستانم بگیر و من را ببر
آن جا که عشق زیبا است
از من نپرس نامم را
دل نازکم را نشکن
فقط با من باش فقط با من باش
حاجی قا

۱۳۹۰ دی ۲۲, پنجشنبه

آه اینجا هوایش چقدر سرد است


آه خدا من را چه می شود
مردم را چه می شود
پس چرا قناری ها
زیر پوست این شهر یخ زده دیگر نمی خوانند
دفتر شعرم را بر میدارم
و با قلم آرزو هایم می نویسم سلام
مرغ مینای دلم می خندد به من
و سپس می گوید
قصه این شهر
غصه همه آدم ها است
شانه هایم یخ زده
صورتم سرخ سرخ است
اما قلب مهربانم هنوز در انتظار گرما
شب که می شود گرگ ها و آدم ها
با هم میرقصند و شراب تنفر را می دوشند
آن وقت می بینم آن ماه قشنگ
در آسمان سرخ می شود و خجالت زده
می گوید دیدی سرنوشت انسانیت را
چشمان بیمارم در کاسه یخ می بندد
آه اینجا هوایش چقدر سرد است
و مردمانش چرا با تنفر نفس می کشند
حاجی آقا مونترال شب برفی جمعه

۱۳۹۰ دی ۲۰, سه‌شنبه

آه چه سخت می گذرد زندگی

دلم امشب می گیرد
باز من و دلواپسی
لعنتی می فرستم به آن دور دست ها
مردم این زمانه چه بد
آدم هایش همه نامرد
مردهایش همه بی زن
این دیوار ها آدم را خسته می کند
دوست دارم راه فراری باشد
بروم آن ور کوه
پیش روستائی خوب
و بپرسم از او خانه دوست کجا است
و بخوانم شعری
و بنوشم چای داغی
چه هوس های خوبی دارم
من این نامردان و نشستن در این غربت سرد
روح آدم را چقدر آزار می دهند
این مردمان بد
روزگاری من و چند تا چارچوب سفید
ذره ای مهر و قدری رنگ
ذوقی و هنری
آه چه سخت می گذرد زندگی در غربت
حاجی آقا

۱۳۹۰ دی ۱۹, دوشنبه

و چراغ دل خود را روشن تر

حسادت دشمن همه خوبی ها است
حسادت را با عشق باید شست
و ازآسمان آبی پرسید
چرا ابر های سیاه
نمی خندند به زیبائی خورشید
باید بزرگ شد
واز باغبان معرفت
سیبی خواست شیرین
من ندیدم دو پروانه
به قتل هم بشوند محکوم
من ندیدم رودی ببندد آب  گوارایش را به مردم
یا مرغی ببرد تخم مرغ خود را پنهان کند
بیائیم بذر مهر بکاریم
و چراغ دل خود را روشن تر
حاجی آقا

۱۳۹۰ دی ۱۸, یکشنبه

نمی دانم کجا ایستاده ام

اینها نگران مک دونالد خود هستند
شکم پارگان غربی
حتی از شنیدن خبر مرگ کودکان عراقی هم ناراحت نمی شوند
نمی دانم کجا ایستاده ام و اینجا چه می کنم
آدم هایش پوچ و بدون احساس هستند
دانشجویانش اسیر خماری
چرا رنگ ها و بو ها اصیل نیستند
رنگ زیبای مشکی را بلوند می کنند
مثل کلاغی که بخواهد بگوید قناری است
اما قناری با اولین زمستان می میرد
و کلاغ هنوز کلاغ است
هرچند سیاه و زشت اما غرور دارد
نگرانم چرا کلاغ هم نشدیم
حاجی آقا

۱۳۹۰ دی ۱۷, شنبه

بیائید همه دعا کنیم

می ترسم امشب زیر بمب های سنگین و آتش و خون
دفترشعرم آلوده به خون کودکانی شود که بی گناه مرده اند
می ترسم اعتراض کنم مگر آن یهودی سرمایه دار
من را تروریست بخواند
دنیا پر از نفرت و خون و خیانت است
همه در س خیانت می بینند
و آرزوی مرگ هم دیگر را
دستانم به هنگام نوشتن می لرزد
و خون سرخ بیگناهی در مار پیچ های قلم من
فریاد می زنند
جنگ بس است ویرانی کافی است
بیائید همه دعا کنیم
و گل بکاریم و شفا بخواهیم
این همه زیبائی خدا آفرید و چرا ما این گونه شدیم
خون سرخی در شعرم فریاد می زند
بس است بس است
جنگ و ویرانی بس است
حاجی آقا

۱۳۹۰ دی ۱۵, پنجشنبه

نگاهم با ترس

 گفتند زن بیچارهدر ونکور در سرما زنده زنده در آتش سوخت چون برای گرم کردن خود شمعی را برده بود زیر مقواها ...
دلم می گیرد
خواب هایم بس پریشانند
و هوا بس سرد است
قهقه مستان را می بینم
زیر این شهر کثیف
جوانی معتاد و سوزن دردناک نادانی هروئین
همه به جنگ انسانیت آمده اند
همه از قانون می ترسند
زندگی را باید روی باران هوس ترسیم کرد
عشقرا بایددزدید و از نامردان پنهان
وطنم ایران باش
تازه و سبز عزیزم مهربان
کهنه خاکم گرم و صمیمی
مردمانش همه خوب
آسمانش همه آبی
من محبت می جویم زیر این سقف پلیدی ها
و کنار آدمک های یخی 
فریادم در گلویم منجمد خواهد شد
نگاهم با ترس
و دیدگانم مرطوب در این صبح عزیز
حاحی آقا ۷ صبح ۵ جانیوری مونترال

۱۳۹۰ دی ۱۴, چهارشنبه

چه طوفانی در را ه می بینم

درد من از نادانی است
از پر و بال زخمی پرند ه است
فریاد من در سکوت می میرد
ایستاده ام در پایان زندگی
اما ندانستم این معما را
می ترسم و می لرزم
در این دشت تنهائی
چه طوفانی در را ه می بینم
پشت سر ویرانی و ویرانی است
اکنون وقت اندیشه است
وقت نادانی نیست
قدمی باید زد
شعله شمعی می خواهم
تا از تاریکی ها به سلا مت گذرم
حاجی آقا

۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه

و جماعتی کف میزنند

رنج می برم و با خود ترس
نادانی را جایزه می دهند
و جماعتی کف میزنند
کفنم را نبرید سرباز خیانت
نفروشید من را
من همان درخت کهنه ای هستم که
در باد هنوز ایستاده است
تبر بر ریشه ام نزنید
ای نامردمان
هنوز هم نفسی دارم
تنه رنجورم را نسوزانید
تا چراغ آرزو های خود را بسازید
بروید بروید ای نامردمان بد

۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

روزگار چند رنگ دارد

بی درنگ خوام رفت
و همه را خواهم گفت
مهربانی خوب است
مهربانی زیبا است
نفسم را می بخشم به بهار
تا به آن کو ه بلند لذت
همه  رنج هایم بشوند آب و بریزند در دامن دشت
گل ها سیراب شوند
شاه پرک های امید هم بخندندبه هم
قسمت من  تنهائی شد
و روحم زندانی افکار عجیبمردم
نغمه هایم همه در روز نه نادانی غاری پنهان
چه تفاوت دارد
اگر اسبی بگوید من هم هستم
می روند پالانش را می دزدند
روزگار چند رنگ دارد
آبی و سبز و سیاه
سبزی سبز یا که آبی و بنفش
همه در افکارم میشوند قاطی پرسش هایم
نوبت رنگ سیاه چشم عقل را می بندم
می پرم پائین
استخوانهایم همه می شوند داغان داغان
شاید بدانی درد انسانیت را
حاجی قا