خواهشمند است نظر خود را به هنگام بازدید از این صفحه مطرح نمائید.

Welcome Iranian Artist

۱۳۹۰ بهمن ۳۰, یکشنبه

زندگی دردی در نادانی است

قفسم کوچک است
رهائی می جویم
پس باید رخت بست
تا هنوز اسب سفیدم بیدار است
باید از راه سختی گذشت
که همه پر خطر است
مثل دردی بود که به دنبال شفا است
باید رفت باید پرسید
از آن کفتر پیر سرزمین عشق را
زیر این سقف غلط ننگ را می بینم
آویخته بر خرقه بیمارانی که به خود می بالند
نفس آدم بیمار است
زندگی دردی در نادانی است
و پای چوبه حماقت اینها چرا جشن می گیرند
بوسیدن ها عشق ها همه قلابی است
مرض در خرقه می پوشند آدم هایش
گل نرگس را نمی دانند و شعر هم نمی خوانند
خفقان بدی است
شهر شهر دزدان هوس است
من محتاج اسب سفیدی هستم
که از باد هم تند تر است
تا سراسیمه از این شهربروم
حاجی آقا

۱۳۹۰ بهمن ۲۵, سه‌شنبه

یک محکو م هستم

به اصطلاح غربی ها امشب شب عاشقان است چه شب مسخره ای
قفس دلم را باز می گذارم
تا پرنده رهگذری در آن بنشیند
شاید مزه عشق را چشیدم
من در قانون مالیات های سنگین سرزمین یخی
یک محکو م هستم
باید نگران فردا بود
باید جان داد زیر پرچم این جلادان
عشق یعنی نکبت و خاری و خر حمالی
باید نگران لقمه نانی باشی
عشق چیست
اینجا آدم عاشق را سنگسار می کنند
قفسم را بر می دارم می شکنم
دهنم را می دوزم
مثل حیوانی که دیگر حیوان هم نیست
حقوق بشر کانادائی را می نگرم
خندیدن مال آنها عشق مال آنها
زمین و آسایش ما ل آنها است
خفت و خاری و درد و بیگاری از ما
آدم اسیر یک برده که حقی ندارد
چه رسد عاشقی و آسایش
قلبم را پاره پاره می کنم در غربت
و بر صورتم زخم تنهائی می بینم
امشب مثلا شب عاشقان است
و این جا هم مهد حقوق بشر
از کانادا حاجی آقا

۱۳۹۰ بهمن ۲۴, دوشنبه

Hajiagha poet



poet by Hajiagha
photography by Hajiagha

سفری باید رفت

چه گناهی دارم نازنینم
سفرم نیمه تمام است هنوز
با کدام عشق باید رفت
با کدام قلب شکسته می شود عاشق شد
خنده هایم همه در هم می شوند با غم
من ندانستم زمین سرد این شهر بلند
می کشاند و می کشد آدم ها را
زورقی را می سازم و بر پشت باد
می روم به جنگ دیوان خروشان زمان
طوفان هر چندسهمگین است
اما عاشقان را چه غمی
سفری باید رفت
سفری زیبا و از دشت خدا ارغوانی را باید چید
باید از نور پرسید چرا
چه زمانی همه آدم ها می شوند آزاد و رها
قدمی باید زد در این باغ قشنگ
مهربانی همه آویخته است
مثل آن خوشه انگور
بوسه ای باید زد براین خاک
و پرسید خدا را در دل
همه خستگی هایم رفتند
بهاری می بینم و نسیم خنکی
شوق پرواز هنوز هم بیدار است
شاید امروز پریدم
و خودم را درباد
قسم دادم و بوسیدم صورت معشوق را
حاجی آقا

۱۳۹۰ بهمن ۲۳, یکشنبه

همه داستانی دارند

شب آویزان است برآسمان دلم
و سکوت خواهم کرد
در این تنهائی ها
تنم می لرزد از ترسی که د ر خونم می ریزد
هر چه فریاد می زنم باز دیوار است و دیوار
این چه شهری است
چرا می برند سر بریده را
و آواز می خوانند
نگاه آدم درخود است
همه داستانی دارند
پس زمستان هم چنان بیدار است
و قلب ها در شیشه های یخی آویزان
تو اگر می دانستی داستانم را
نمی رفتی و من را در سکوتم بدار نمی زدی
خسته ام خسته ام
چقدر این راه خطرناک است
حاجی آقا

۱۳۹۰ بهمن ۱۸, سه‌شنبه

پریشانی آدم تقسیم من شد

گل در تنهائی خود
و پروانه ها در زندان
این همان قانون است
چوبه دار می سازند ز مخمل این نامردان

پریشانی آدم تقسیم من شد
هر چه می نگرم باز تاریکی است
خورشید پنهان است
و در تاریکی نامردان گردن می زنند
روی دستان خدا زخمی است
زخمی که بشر به آن می بالد
آدمی در تاریخ است
اسکندر و سرداران کجایند
چرا دامن حقیقت آلوده به نیرنگ است
انسانیت محکوم
حیوانیت در سرهر کوچه ای
گریبان کسی را می گیرد
خاک آدم به کفن هایش لعنتی خواد گفت
چرا ندانستی این نکته زیبا را
و گذشتی از خویش
تا در دامن شیطان باشی
حاجی آقا

از این همه ویرانی و شب

خون و جگر می خورم از دست روزگار
از این همه ویرانی و شب
هر لحظه انتظاری دارم
با هر ستاره ای در آسمان به گفتگو
خندیدن جغد در شب و ناله های من
همه از ویرانی این شهر سیاه پو شان است
خون می ریزند آدم هائی که
سراغ جغد شب را می گیرند
زندگی را باید از زاویه مرگ دید
و حقیقت را زندانی شب
پیش پای آدم هایش
قانونی می بینم که هنر هایش همه نامردی است
من در شب و در سرمای بلند نادانی
راهی را خواهم رفت
که پایانش مرگ اشعارم زد دست
جغد شب خواهد بود
حاجی آقا

۱۳۹۰ بهمن ۱۶, یکشنبه

زخمی که دردل دارم

زخمی که دردل دارم
خون خشکیده ای که بر دفتر شعرم می بینی
همه از تنهائی من است
سراب زندگی در در خواب می بینم
و سواری بر اسب
نگانم به خورشید دوخته است
تا گرما با نیاز خود بپذیرم
موقعه رفتنم بر آرامگاهم بنویسید
بازنده آرزو های بزرگ
ندانستم چرا کفنم ز من می ترسد
و آدم ها چرا بر مزارم می رقصند
فرصتی ندارم تا به خود باز گردم
همه را باخته ام درقمار زندگی
 این حقیقت است که آرزو های غلط
آدم ها را می بلعند

حاجی آقا

به رنگ ارغوانی می اندیشم

دلم را برمی دارم
وپنهانز دست جنایت کاران غربی
به رنگ ارغوانی می اندیشم
در گوشه غربتم می نشینم و
نی اندیشم گل سرخ را
من همیشه در غبار غم می بازم
تا بادی ببرد گل برگ های پژمرده ام را
جائی که آدم هایش همه می خندند
کجا می نویسند این قانون را
اگر زندگی گناه است
پس باید زندان را ساخت
و همه را زندانی کرد
اندیشه هایم فرسوده
قلبم شکسته
نمی دانم چرا ما محکوم شدیم
کدام دادگاه و کدام قانون بود که گفت
ایرانی بودن گناه است
حاجی آقا

۱۳۹۰ بهمن ۱۵, شنبه

همه بازیگر مرگ

شعر نو فارسی
می گویند سلام
اماچه سلامی وقتی
دست ها آلوده به خون است
همه عاشق هستند
همه بازیگر مرگ
همه می خندند به ریسمان داری که
انسانی به آن آویزان است
گرگ ها همه در رقصند
این همه نعمت
زندگی را باید مثل رودی دید
که در آن هر روز ماهی کوچکی
را دیگران می بلعند
پس چه باید کرد
باید از آدم پرسید
نام قانون خداوند را
چه کسی می ترسد ز قانون خداوندی
بشریت اینجا محکوم است
هیچ کس شرمی ندارد
اگر انسانی می میرد
همه در خود رفته
همه باید تنگ غروبی بروند
زهر ماری بنوشند و بگویند مرسی
حاجی آقا

شعر نو فارسی Hajiagha

Hajiagha Poet



شعر نو فارسی Hajiagha

Hajiagha Poet





Hajiagha Poet شعر نو فارسی

Hajiagha Poet



جنایت کاران واقعی همیشه در لباس زیبا جنایت می کنند نه در لباس قصابی. کانادا هم از این دسته حکومت ها است. اگر نبود نیم ساعت هم سی بی سی تلوزیون کانادا پای فیلم های من و حرف های من منشستند نه من را سانسور کنند و بروم کارگری کنم. مدت این ۱۵ سال عملگی کردن برای این خوش پوشان جنایتکاری که با شعر و نقاشی و خط و هنر ما هم مخالف هستند. 

Hajiagha Poet

Hajiagha Poet



poet by, Hajiagha


Hajiagha Poet

۱۳۹۰ بهمن ۱۲, چهارشنبه

شوق پریدن در من که هنوز بیدار است

پرو بال زخمی و بیمارم
و شوق پریدن در من که هنوز بیدار است
روح افسرده خویش را هر روز در آینه دیدن
در انتظار محبتی پنجه به دیوار کشیدن
و حسرت خوردن
با من چه کردی
زخم هایم را می شویم با اشکهایم
تا ندانی چه می کشم
پروازم را آرزو دارم 
ندیدی چه می کشم
نپرسیدی احوالم را
من بر دار غم هایم جان میدهم
 و تو در سفری
سفره ام پر از خون است
نگاهم دوخته بر در
باز نیامدی تا مرحمی بر زخم هایم بگذاری
این جاده تاریک پرا ز گرگ است
من می ترسم نازنین
فانوسم را شکسته اند نامردان
و زخمی در بال دارم
با دل زخمی چه کنم
بی تو چه کنم
حاحی آقا

رستم دستانم کو نازنین

 سیمرغ هم می نا لد از غم
من چرا داستانم غم انگیز است
رستم دستانم آرزو است
من چرا بیمارم
خانه های گلی و مسجد زیبائی
که در خاطراتم می رقصند
حکایت از درون زندان دلم دارد
رستم دستانم کو
تا مرا از چنگ این دیو قشنگ
برهاند برهاند برهاند
من سواری می خواهم
چای گرمی و صفائی می خواهم
ذو ق شعری دارم و نان و پنیری در دست
من حدیث خود و این شهر غریب می گویم
رستم دستانم نیست
خانه ام دور است
زبانم خاموش
بروید ای آدم ها بگردید در دشت
رستم دستانم را خبر کنید
سرو می نالد ز سرما
آسمان غمگین است
رستم دستانم چرا نمی پرسد
احوال ظعیفان را
آتش و سرما طوفان و دریا
باید رفت تا رسید
و پرسید حقیقت را
باید زندگی کرد
باید مهربان بود با پیرزن بیماری
که نان خشکی دارد و دل دریا ئی
 رستم دستانم کو نازنین
قهرمانم کو نازنین
حاجی آقا