می توان باران بود
می شود عشق را دید
و از آدم ها پرسید
چرا بی خبرید
خانه ام سرد و درونم طوفانی است
چه هوای غریبی دارم
حرفه ام نقاشی است
با دو خط شعر
همه غم هایم
خاطراتم
همه چون برگ خزان می ریزند
امروز هم هوا بارانی است
من میان این آدمک های قشنگ
و درون قفسی رنگارنگ
جان خواهم داد
شاید روزی
بتوانم تو را بیدار کنم
دستانم هم چنان می لرزد
و درونم آتشی سوزان
عشق را در خاطراتم دیدن
پس هنوز هم نفسی دارم
رنگ ها آشنا نیستند
شاید روزی
تو را بیدار کنم
حاجی آقا
می شود عشق را دید
و از آدم ها پرسید
چرا بی خبرید
خانه ام سرد و درونم طوفانی است
چه هوای غریبی دارم
حرفه ام نقاشی است
با دو خط شعر
همه غم هایم
خاطراتم
همه چون برگ خزان می ریزند
امروز هم هوا بارانی است
من میان این آدمک های قشنگ
و درون قفسی رنگارنگ
جان خواهم داد
شاید روزی
بتوانم تو را بیدار کنم
دستانم هم چنان می لرزد
و درونم آتشی سوزان
عشق را در خاطراتم دیدن
پس هنوز هم نفسی دارم
رنگ ها آشنا نیستند
شاید روزی
تو را بیدار کنم
حاجی آقا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر