همه در خود بودند
شهر پر از حادثه بود
همه می ترسیدند
بپرسند چرا
آسمان غمگین است
و هوایش طوفانی
سالی میگذرد
ابرها رفتند
و خورشید قشنگ
با همه زمزمه هایش
به ما خسته دلان می تابد
هوا گرم شد
سبزه ها روئیدند
و گوسفند ها بره های
کوچک و ناز خود را بوسیدند
چه هوای خنکی
ماهی ها در این آب زلال
میرقصند و آن گوشه سنگ
خرچنگ بلند پروازی
می اندیشد
شاید میداند
خداوند زیبااست
دو قناری می بینم
ودو پروانه زرد
زیر این سایه سرو بلند
لقمه نانی دارم
نان و انگور
و شیرینی لحضه های تنهائی.
در طبیعت در میان گل ها
و به دور از آدم هائی
که مغرور ندانستن خود هستند
سر گرم تماشای
بهار خواهم بود
ح. حاجی آقا
کانادا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر