داشتم خاطراتم را می نوشتم
ناگهان قطره اشکی چکید
کاغذ از خجالت خیس شد
و قلم با خواندن آن دل مرگ
هر چه دارم همه بر باد است
تا هنوز هم نفسی دارم
می پرسم حقیقت را
می خوانم عشق را
و می دانم تنهائی جرم سنگینی است
در این گرداب و این طوفان
من و این زورق زخمی
حکایت ها خواهم داشت با تو
نمی دانم چرا نگاهم سرد و
احساسم مثل کویری خشک
محتاج باران است
چرا از من نمی پرسی نامم را
زدست این حکایت ها دلم خون است
حاجی آقا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر