هوا می سوزد و نفسم
در درونم آ تش تورا دارد
چه زمان خسته ای است
که دیدن سنگ قبر آرزو هایم را می بوسم
هر چند اکنون صبح است
اما ترس بودن و جنگ با نامردان زمان
واین همه زخم در جانم
پاره پاره پیکرم سخت می سوزد
زمین زیر پایم لجن زار است
عشق درزندان و کینه در دل ها است
پس چه باید کرد در این دریای طوفانی
امواج بلند نادانی می کوبند بر این زورق کوچک من
افق در درد و رنگ خون دارد
مادران چادران خودرا در حسرت نیاز می شویند
شاید لکه های جهل و نادانی برود
با آمدن بهار
حاجی آقا
در درونم آ تش تورا دارد
چه زمان خسته ای است
که دیدن سنگ قبر آرزو هایم را می بوسم
هر چند اکنون صبح است
اما ترس بودن و جنگ با نامردان زمان
واین همه زخم در جانم
پاره پاره پیکرم سخت می سوزد
زمین زیر پایم لجن زار است
عشق درزندان و کینه در دل ها است
پس چه باید کرد در این دریای طوفانی
امواج بلند نادانی می کوبند بر این زورق کوچک من
افق در درد و رنگ خون دارد
مادران چادران خودرا در حسرت نیاز می شویند
شاید لکه های جهل و نادانی برود
با آمدن بهار
حاجی آقا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر