من اسیرم در غربتی که
نفس هایم را می شمارم
خاطراتم را می بندم
و با صبح خدا راهی شهری دیگر
شاید آنجا مردمانش
سبد گل به یک دیگر هدیه خواهند داد
و در قلب های شان نور صمیمیت جاری
من در این زندان
در این ویرانه شهری سرد
میان آدمک های یخی
دستان سردم ترک بر می دارد
و قطرات خون گرم وجودم
از سرانگشتانم جاری
ای دمک ها با من چه می کنید
مسافری هستم و به تماشای بهار آمده ام
پس چرا سرما و نکبت و خاری خلوت
مونترال کانادا حاجی آقا
نفس هایم را می شمارم
خاطراتم را می بندم
و با صبح خدا راهی شهری دیگر
شاید آنجا مردمانش
سبد گل به یک دیگر هدیه خواهند داد
و در قلب های شان نور صمیمیت جاری
من در این زندان
در این ویرانه شهری سرد
میان آدمک های یخی
دستان سردم ترک بر می دارد
و قطرات خون گرم وجودم
از سرانگشتانم جاری
ای دمک ها با من چه می کنید
مسافری هستم و به تماشای بهار آمده ام
پس چرا سرما و نکبت و خاری خلوت
مونترال کانادا حاجی آقا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر