سخت است زندگانی با لبان بسته
حسرت داشتن ذره ای نور
وقتی جلاد گردن می زند آرزو ها را
چه دشوار است خوابیدن
در کنار گور آدم هائی
که روزی می پرسیدند چرا
زندگانی سخت است
آن دختر قالی باف
در گورش هم می بافد
آرزوهایش را
و من در نگاه این مردم
حسرتی را می بینم که در آن
می شود حرف دلت را شست
کار گر کوزه پز خانه هنوز بیمار است
لقمه نانی بدهیم
و نپرسیم خلق را
که چرا تاریخ را غلط می دانیم
من اگر ما نشوم
هرگز لقمه نانی بدست بینوایان خسته
نخواهد رسید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر