در نگرانی هایم
سرو تنهائی است که
در این دشت که تا دور دست هایش
هم نفرت می بینم
انتظار بارانی دارم
خسته هستم تنها و سرگردان
پس چرا مهربانی نیست
و آواز خوشی
همه در خود می میرند
دیگر هیچ عاشقی نیست
تا شعر و ترانه هایم را بخواند
نه سازی است نه آوازی
همه خسته هستیم
حاجی آقا
سرو تنهائی است که
در این دشت که تا دور دست هایش
هم نفرت می بینم
انتظار بارانی دارم
خسته هستم تنها و سرگردان
پس چرا مهربانی نیست
و آواز خوشی
همه در خود می میرند
دیگر هیچ عاشقی نیست
تا شعر و ترانه هایم را بخواند
نه سازی است نه آوازی
همه خسته هستیم
حاجی آقا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر