حکایت های سخت می بینم
و سرگردانی آدم
نفس هایم می گیرید
اشعارم همه در خونم می رقصند
چرا آدم ها از کور عصا می دزدند
در این دنیای وحشت ناک غربی
تمدن بوی خون و انگل های سگان مرده ای دارد
چرا حالم را نمی پرسند آدم ها
خدای دارم و ذوقی
و رنگ های قشنگی که بوی محبت دارند
من نفس هایم می میرد به آرامی
کسی نیست قفسم را باز کند
و من را آزاد
حاحی آقا از کانادای لعنتی
و سرگردانی آدم
نفس هایم می گیرید
اشعارم همه در خونم می رقصند
چرا آدم ها از کور عصا می دزدند
در این دنیای وحشت ناک غربی
تمدن بوی خون و انگل های سگان مرده ای دارد
چرا حالم را نمی پرسند آدم ها
خدای دارم و ذوقی
و رنگ های قشنگی که بوی محبت دارند
من نفس هایم می میرد به آرامی
کسی نیست قفسم را باز کند
و من را آزاد
حاحی آقا از کانادای لعنتی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر