پنجره را می گشایم
خورشید هم چنان بیدار است
و درختان با سخاوت تمام می بخشند
سایه خود را به رهگذران خسته
نفسی تازه کنم
و پروازی چون آن قاصدک زیبا
آنجا که هم زیبائی است
روح خسته من لبخندی می خواهد
و تن رنجورم مرهمی
شعر هایم و قهر روزگاران
همه در کینه خود و پرسش های فراوانی
که نمی دانم چیست
دل گرمی هایم در باد خزان
مهربانی نا محدود
تا کجا رنجورم و کجا پایان خواهم داد
پس هنوز هم نفسی دارم
و دفتر شعری اندکی ذوقی
خواهم بود و خواهم نوشت
حاجی آقا
خورشید هم چنان بیدار است
و درختان با سخاوت تمام می بخشند
سایه خود را به رهگذران خسته
نفسی تازه کنم
و پروازی چون آن قاصدک زیبا
آنجا که هم زیبائی است
روح خسته من لبخندی می خواهد
و تن رنجورم مرهمی
شعر هایم و قهر روزگاران
همه در کینه خود و پرسش های فراوانی
که نمی دانم چیست
دل گرمی هایم در باد خزان
مهربانی نا محدود
تا کجا رنجورم و کجا پایان خواهم داد
پس هنوز هم نفسی دارم
و دفتر شعری اندکی ذوقی
خواهم بود و خواهم نوشت
حاجی آقا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر