پرنده از پرواز می ترسد و قناری از خواندن
روستائی از خرمن و نویسنده از زندان
اینجا ایران است ایران ویران است
روزگار ما آدم ها آن قدر عجیب است
که عشق را لحظه به لحظه اعدام می کنند
و فریاد عدالت خواهی در گوشه زندان می میرد
آنجا که خندیدن جرم است
لبخندها بر دار
و خودکشی لحظه هارا دیدن و دیدند
خدا هم ترهمی ندارد
تا مشق عشق و محبت را در گوش ما زمزمه کند
هر کس نقابی بر چهرهدارد و داستانی
آواز قناری ها خشکیده بر استخوان آدم ها
شعر هایم لبریز از ترس و نگاهم نا امیدانه روزنه ای را می جوید
شاید همین فردا
آزادی آمد و قناری ها خواندند
و عشق درب زندان های فولادی را در هم کوبید
شاید نقاب ها دیگربه جنگ آدمیت
خون سرخ حقیقت را پایمال نکردند
شاید یک نفر می آمد با اسب سفید
تا همه را آزاد کند
حاجی آقا
روستائی از خرمن و نویسنده از زندان
اینجا ایران است ایران ویران است
روزگار ما آدم ها آن قدر عجیب است
که عشق را لحظه به لحظه اعدام می کنند
و فریاد عدالت خواهی در گوشه زندان می میرد
آنجا که خندیدن جرم است
لبخندها بر دار
و خودکشی لحظه هارا دیدن و دیدند
خدا هم ترهمی ندارد
تا مشق عشق و محبت را در گوش ما زمزمه کند
هر کس نقابی بر چهرهدارد و داستانی
آواز قناری ها خشکیده بر استخوان آدم ها
شعر هایم لبریز از ترس و نگاهم نا امیدانه روزنه ای را می جوید
شاید همین فردا
آزادی آمد و قناری ها خواندند
و عشق درب زندان های فولادی را در هم کوبید
شاید نقاب ها دیگربه جنگ آدمیت
خون سرخ حقیقت را پایمال نکردند
شاید یک نفر می آمد با اسب سفید
تا همه را آزاد کند
حاجی آقا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر