باورم بود زندگی
مانند گل ریحانه
چه زیبا و لطیف است
اما روزگار آنچنان بیگانه است
که خدا هم دیگر
ما را نمی بیند
پشت این پنجره ها
آدمهای نگرانی می بینم
همه تنها همه خسته
زندگی را شاید بتوان رنگ زد
و از فاصله ها پرسید
حقیقت را تا در خود گم شد
همه آویزانند همه دلها در وحشت
پس من بی خبر اینجا
در سکوتی عجیب خواهم رفت
تا نوبت من هم برسد
حاجی آقا
مانند گل ریحانه
چه زیبا و لطیف است
اما روزگار آنچنان بیگانه است
که خدا هم دیگر
ما را نمی بیند
پشت این پنجره ها
آدمهای نگرانی می بینم
همه تنها همه خسته
زندگی را شاید بتوان رنگ زد
و از فاصله ها پرسید
حقیقت را تا در خود گم شد
همه آویزانند همه دلها در وحشت
پس من بی خبر اینجا
در سکوتی عجیب خواهم رفت
تا نوبت من هم برسد
حاجی آقا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر