گفتند زن بیچارهدر ونکور در سرما زنده زنده در آتش سوخت چون برای گرم کردن خود شمعی را برده بود زیر مقواها ...
دلم می گیرد
خواب هایم بس پریشانند
و هوا بس سرد است
قهقه مستان را می بینم
زیر این شهر کثیف
جوانی معتاد و سوزن دردناک نادانی هروئین
همه به جنگ انسانیت آمده اند
همه از قانون می ترسند
زندگی را باید روی باران هوس ترسیم کرد
عشقرا بایددزدید و از نامردان پنهان
وطنم ایران باش
تازه و سبز عزیزم مهربان
کهنه خاکم گرم و صمیمی
مردمانش همه خوب
آسمانش همه آبی
من محبت می جویم زیر این سقف پلیدی ها
و کنار آدمک های یخی
فریادم در گلویم منجمد خواهد شد
نگاهم با ترس
و دیدگانم مرطوب در این صبح عزیز
حاحی آقا ۷ صبح ۵ جانیوری مونترال
دلم می گیرد
خواب هایم بس پریشانند
و هوا بس سرد است
قهقه مستان را می بینم
زیر این شهر کثیف
جوانی معتاد و سوزن دردناک نادانی هروئین
همه به جنگ انسانیت آمده اند
همه از قانون می ترسند
زندگی را باید روی باران هوس ترسیم کرد
عشقرا بایددزدید و از نامردان پنهان
وطنم ایران باش
تازه و سبز عزیزم مهربان
کهنه خاکم گرم و صمیمی
مردمانش همه خوب
آسمانش همه آبی
من محبت می جویم زیر این سقف پلیدی ها
و کنار آدمک های یخی
فریادم در گلویم منجمد خواهد شد
نگاهم با ترس
و دیدگانم مرطوب در این صبح عزیز
حاحی آقا ۷ صبح ۵ جانیوری مونترال
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر