آه خدا من را چه می شود
مردم را چه می شود
پس چرا قناری ها
زیر پوست این شهر یخ زده دیگر نمی خوانند
دفتر شعرم را بر میدارم
و با قلم آرزو هایم می نویسم سلام
مرغ مینای دلم می خندد به من
و سپس می گوید
قصه این شهر
غصه همه آدم ها است
شانه هایم یخ زده
صورتم سرخ سرخ است
اما قلب مهربانم هنوز در انتظار گرما
شب که می شود گرگ ها و آدم ها
با هم میرقصند و شراب تنفر را می دوشند
آن وقت می بینم آن ماه قشنگ
در آسمان سرخ می شود و خجالت زده
می گوید دیدی سرنوشت انسانیت را
چشمان بیمارم در کاسه یخ می بندد
آه اینجا هوایش چقدر سرد است
و مردمانش چرا با تنفر نفس می کشند
حاجی آقا مونترال شب برفی جمعه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر