دلم امشب می گیرد
باز من و دلواپسی
لعنتی می فرستم به آن دور دست ها
مردم این زمانه چه بد
آدم هایش همه نامرد
مردهایش همه بی زن
این دیوار ها آدم را خسته می کند
دوست دارم راه فراری باشد
بروم آن ور کوه
پیش روستائی خوب
و بپرسم از او خانه دوست کجا است
و بخوانم شعری
و بنوشم چای داغی
چه هوس های خوبی دارم
من این نامردان و نشستن در این غربت سرد
روح آدم را چقدر آزار می دهند
این مردمان بد
روزگاری من و چند تا چارچوب سفید
ذره ای مهر و قدری رنگ
ذوقی و هنری
آه چه سخت می گذرد زندگی در غربت
حاجی آقا
باز من و دلواپسی
لعنتی می فرستم به آن دور دست ها
مردم این زمانه چه بد
آدم هایش همه نامرد
مردهایش همه بی زن
این دیوار ها آدم را خسته می کند
دوست دارم راه فراری باشد
بروم آن ور کوه
پیش روستائی خوب
و بپرسم از او خانه دوست کجا است
و بخوانم شعری
و بنوشم چای داغی
چه هوس های خوبی دارم
من این نامردان و نشستن در این غربت سرد
روح آدم را چقدر آزار می دهند
این مردمان بد
روزگاری من و چند تا چارچوب سفید
ذره ای مهر و قدری رنگ
ذوقی و هنری
آه چه سخت می گذرد زندگی در غربت
حاجی آقا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر