شعر نو فارسی
می گویند سلام
اماچه سلامی وقتی
دست ها آلوده به خون است
همه عاشق هستند
همه بازیگر مرگ
همه می خندند به ریسمان داری که
انسانی به آن آویزان است
گرگ ها همه در رقصند
این همه نعمت
زندگی را باید مثل رودی دید
که در آن هر روز ماهی کوچکی
را دیگران می بلعند
پس چه باید کرد
باید از آدم پرسید
نام قانون خداوند را
چه کسی می ترسد ز قانون خداوندی
بشریت اینجا محکوم است
هیچ کس شرمی ندارد
اگر انسانی می میرد
همه در خود رفته
همه باید تنگ غروبی بروند
زهر ماری بنوشند و بگویند مرسی
حاجی آقا
می گویند سلام
اماچه سلامی وقتی
دست ها آلوده به خون است
همه عاشق هستند
همه بازیگر مرگ
همه می خندند به ریسمان داری که
انسانی به آن آویزان است
گرگ ها همه در رقصند
این همه نعمت
زندگی را باید مثل رودی دید
که در آن هر روز ماهی کوچکی
را دیگران می بلعند
پس چه باید کرد
باید از آدم پرسید
نام قانون خداوند را
چه کسی می ترسد ز قانون خداوندی
بشریت اینجا محکوم است
هیچ کس شرمی ندارد
اگر انسانی می میرد
همه در خود رفته
همه باید تنگ غروبی بروند
زهر ماری بنوشند و بگویند مرسی
حاجی آقا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر