زخمی که دردل دارم
خون خشکیده ای که بر دفتر شعرم می بینی
همه از تنهائی من است
سراب زندگی در در خواب می بینم
و سواری بر اسب
نگانم به خورشید دوخته است
تا گرما با نیاز خود بپذیرم
موقعه رفتنم بر آرامگاهم بنویسید
بازنده آرزو های بزرگ
ندانستم چرا کفنم ز من می ترسد
و آدم ها چرا بر مزارم می رقصند
فرصتی ندارم تا به خود باز گردم
همه را باخته ام درقمار زندگی
این حقیقت است که آرزو های غلط
آدم ها را می بلعند
حاجی آقا
خون خشکیده ای که بر دفتر شعرم می بینی
همه از تنهائی من است
سراب زندگی در در خواب می بینم
و سواری بر اسب
نگانم به خورشید دوخته است
تا گرما با نیاز خود بپذیرم
موقعه رفتنم بر آرامگاهم بنویسید
بازنده آرزو های بزرگ
ندانستم چرا کفنم ز من می ترسد
و آدم ها چرا بر مزارم می رقصند
فرصتی ندارم تا به خود باز گردم
همه را باخته ام درقمار زندگی
این حقیقت است که آرزو های غلط
آدم ها را می بلعند
حاجی آقا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر