امید ها در نا امیدی ها می میرند
زمان در خود می ماند
چرا لب ها پریشان است
قفس ها تنگ و قناری های کور
که می ترسند و می لرزند
بخوانند در دل تاریکی
چنان دشنه ها در زخم دارند
که می ترسند و می لرزند
بخوانند در دل تاریک شب ها
حکایت ها همی کردند
درفش کاویان آمد
و ضحاک ستمگر را کشت
چرا قناری ها می ترسند
بخوانند مگر جرم است این جا
نفس ها همه در زنجیرند
درفش کاویانی نیست
همه غمگین اند
می ترسند
حکایت های تنها ئی است
خدا در خواب و مردان در هو س لبریز
قناری ها می ترسند
بخوانند
مگر جرم است اینجا
زمان در خود می ماند
چرا لب ها پریشان است
قفس ها تنگ و قناری های کور
که می ترسند و می لرزند
بخوانند در دل تاریکی
چنان دشنه ها در زخم دارند
که می ترسند و می لرزند
بخوانند در دل تاریک شب ها
حکایت ها همی کردند
درفش کاویان آمد
و ضحاک ستمگر را کشت
چرا قناری ها می ترسند
بخوانند مگر جرم است این جا
نفس ها همه در زنجیرند
درفش کاویانی نیست
همه غمگین اند
می ترسند
حکایت های تنها ئی است
خدا در خواب و مردان در هو س لبریز
قناری ها می ترسند
بخوانند
مگر جرم است اینجا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر