صبح زود
که هنوز مترسک هم در خواب است
و روستائی خوب می زند شخم
می شکافد زمین
می پاشد بذر
من تنها
در کنار رود بزرگی نشسته ام
و دفترچه خاطراتم را ورق می زنم
در افکار پریشانم
قاب عکس خالی را می بینم
افسوس می خورم و می اندیشم
شاید یک روز
دیدار ما
آغاز شکفتن زندگی جدیدی باشد
ح.ح
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر