خواهشمند است نظر خود را به هنگام بازدید از این صفحه مطرح نمائید.

Welcome Iranian Artist

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

من از این فاصله ها غمگینم

17,06,2010
Poet Hajiagha
من از این فاصله ها غمگینم
و خدائی که دوستش دارم
در خواب دیدم
سواری خواهد بود
که بر اسب سفیدی زیبا
و از آن کوه بلند
می آید
تا ما آدم ها را بیدار کند
خواب دیدم
آن اسب سفید
که خدا را در زین داشت
آنچنان زیبا بود
که ندانستم عمر ما آدم ها
به سر انجام گناهانی
به هدر خواهد رفت
خواب دیدم
در این دشت هوس
کرده های من چه لبریز از
نفرت انسانیت بود
و ندانستم
من آدم مغرور
خدائی آن بالاست
خواب دیدم
آدم ها
چون لشگر غم
و خفاشان سیاه
که نمی بینند نور را
و می پرسند
سواری آمد ؟
سوزش این قلب
ز تکبیر گناهانم
آن چنان زخمی است
که می دانم
چه تنها بودم
و سواری آمد
تا ما
آدم ها را
بیدار کند
حسین حاجی آقا
02,06,2010
با صبح  خدا
همه پرندگان می خوانند
شاه پرک ها می رقصند
و ماهی های برکه
به هم می گویند سلام
با صبح خدا
ما آدم ها
خسته هستیم
از این تنهائی ها
و گرفتار لقمه نانی
که تا شب و دویدن و دیدن
با صبح خدا
روستائی خوب
می زند شخم در این دشت بزرگ
و زمین بیدار است
آسمان می خندد می بارد
کودکان
با صبح خدا
در کنار مادر دار قالی
رنگ زیبای قالی بر دار
با صبح خدا
کار گر کارخانه بالا
می اندیشد
به آینده ای خود
با صبح خدا
یک جوان عاشق
زیر این سرو تنومند
لحظه ها را می شمارد
با صبح خدا
ودر این شهر غریب
که خندیدند ممنوع شده
ترس از سرما
از گرگ ها
ما آدمهایش
محکوم به به زنجیر تبعیض
خسته از تنهائی ها خسته از تنهائی ها
ح.ح
05,20,2010
Poet
گفته بودم شعری خواهم نوشت
تا یادگاری از غربت ما آدم ها باشد
هر روز نگاهم بر این دفتر می میرد
و جانم در سرانگشت دستانم می رقصد
قلم را به شکوه می خوانم
کاغذ را در زنجیر کلام خود به اسارت می برم
گفته بودم یادی از تو خواهم کرد
بدان که
دیدبان قلبم هنوز بیدار است
و فانوس رویای من
 در دور دست ها هنوز سوسو می زند
گفته بودم
 اشکان نشسته بر گونه هایت را خواهم بوسید
اما افسوس
من گرفتار در مرداب ندانستن هایم
مثل بوف کوری
که از ترس آفتاب
سیاه می پوشد و
می ترسم نوک انگشتانم
زخم نادانی شعرم را بترساند
می ترسم در آخر خط
دیدگانم مرطوب
و زبانم خاموش باشد
گفته بودم شعری خواهم نوشت
اما افسوس
به پایان خط رسیده ام
ح.ح
سرو تنها
ایستاده در کنار این جاده خاکی
و سال ها انتظار
تا رهگذری لحظه ای در پایش آرامشی یابد
هر روز کلاغی تنها و خسته
با غروب آفتاب
می آمد
و غبار از خود می شوئید
با سرو مهربان میگفت
روزگارت چیست ؟
سرو پیر می خندید و
شاخه هایش را در باد تکانی میداد
خوبم
شاید امروز رهگذری آمد .
کلاغ گفت
نگاه کن ماه را
آنجا
به ما میخندد و
رهگذری آمد
حسین حاجی آقا
در غروب امروز
پنجره تنهائی من
شکست
و مترسک سر جالیزم
چه غمگین است
من در میان این آدم ها و دیوار ها
همچون اسیری در بند
و فرو رفتن در خود
ندانستن واژه مهر
من میان این آدم ها
که نمی دانند عشق
چه غمگینم.
آدم ها نمی دانند
عشق
 فروشی نیست
تا بتوان از بقال محل
بوسه خرید.
من میان این آدمک ها
که به زنجیر غرور
گرفتارند
بدنبال گلی می گردم
و پوچی
در این شهر غریب
آدم هایش را
چون دیوی سیاه
در بند دارد
حسین حاجی آقا
25.06,2010
Poet Hajiagha
آسمان چرخی زد
ابری گریست
و زمین نفسی کشید
میان این همه رنگ رنگین کمان
سرخ و سبز و آبی
دو پروانه قشنگ
با رقص زیبای شان
و قطرات شبنم
 روی برگ گل ها
می نشینم اینجا
زیر این بید مجنون
خیالم می پیچد
و تو را می خواند.
زیر باران
جوجه گنجشگکی زیبا
مادرش را می خواند
و ماهی های این برکه
عجب رقصی دارند
این همه زیبائی
زیر باران
و یاد تو
ح.ح

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر