خواهشمند است نظر خود را به هنگام بازدید از این صفحه مطرح نمائید.

Welcome Iranian Artist

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

خاطره ها

08,11,2010
خاطره ها
در باد خیال ما آدم ها می پیچند
زمزمه می کنند
و ترانه عشق می گویند
خاطره ها با عشق پیوند می خورند
خاطره ها را نمی شود در بند کشید
اما آدم ها را چرا
آدم ها از آدم ها نفرت دارند
تاریخ گواه آن است
روزگاری
شاید آدم ها شاد بودند
ترانه می خوانند
وبا باد می رقصیدند
چه کسی می داند ؟
اما امروز
گویا قن ها است
از دانائی ما آدم ها می گذرد
و ما در تاریکی ها
اسیر غرور خود هستیم
ح. حاجی آقا
آتاوا
 
خورشید ترسید طلوع کند
پرندگان دق مرگ می شوند
زندگی زنجیر است
وآدم هائی که بسته به آن
برده تنهائی ها
ای کاش می شد
قفسم را می شکستی
تا پرواز را تجربه کنم
این خانه بس چه تاریک است
قلب آدم هم ترک برمی دارد
و از ترس خیالم می ترسد
تا کجا نعره زدن
و دعا خواندن
قبله را گم کردن
هوا بس چه ترسان است
غروب هم با ما سر شوخی دارد
ماه هم سرخ سرخ است
شاید
نامردی خنجری از پشت زده
می ترسم
هوا چه تاریک است
ستارگان می ریزند
و می شکنند
 حسین حاجی آقا
poet 02,07,2010
By, Hajiagha
از آسمان خیال ما آدمها
پرندگان رنگا رنگی پریدند
تا رنگین کمان زیبا را بسازند
و من دیدم
گل سرخی خندید
پروانه زیبا عاشق شد
و شعله شمع
چه فریبکار بود
که پروانه بسوخت
آسمان غمگین شد
قطره بارانی چکید
 بهار از راه رسید
روستائی خندید
گوسفندی زائید
نان داغی
مزه نان و پنیر
کودکان در بازی
و الاغی چموش
که می خندد
به ما آدم ها
آسمان آبی شد
ابر ها رفتند
خورشید سلامی کرد
خانه ای گرم شد
روی پرچین
خروسی می خواند
و چه زیبا است زندگی
زردالو ها
چه شیرین اند
و انارها
سرخ سرخ سرخ
شبدر ها به هم می گویند سلام
مرغابی هراسان بدنبال کلاغ است
جوجه در ترس
گاو هم می خندد
زیر چشمی به علف ها می نگرد
شاید با خود می گوید
خوردن نان و علف هم چه صفائی دارد
من می خندم
این همه افکار عجیب؟
مارمولکی زیر آن سنگ
با دو تا چشم قشنگ
می گوید سلام
می نشینم تا بپرسم
مارمولک را
و او می خندد
شادی کن و زمن می پرسد ؟
تو چرا غمگینی ؟
آه نمی دانم
دورم از این مردم خوب
از روستائی
و از نان و پنیر
 هیچکس نیست
بگوید سلام
ساختمان ها چه بلند
آسمانش ابری است
مردمانش همه با هم جنگ دارند
دیواری نیست
که از خشت باشد
و انگوری آویزان از آن
مهربانی نیست
بهار هم دیر می آید
گاو هم نمی خندد
اذانی نیست
و من باز تنها
میان این دیوار ها
می دهم جان
ناگهان
فریاد دیوانه ای می آید
شعرم برید
و افکارم چه پریشان شد
(حسین حاجی آقا)
باد تندی می وزید
و من میان غبار ها چه غمگینم
شانه هایم پر از گرد و خاک است
و قلبم در زنجیر
آدم خاکی
که از خاک نمی ترسد
 همه خاک خواهیم شد
دیدگان مرطوب من
در تند باد
و  این خاک
به چه گل آلود است
یاد آن کوزه گری می افتم
که از خاک من جامی خواهد ساخت
تا زیبا روئی از آن بوسه ای گیرد
باران می بارد
و من خیس در خود
 خاک را آب می شوید
تا این مرد غمگین بخندد
زیر باران
ابر ها سخن می گویند
یادت هست
می دویدی زیر باران 
و مادر قهر تماشایت بود
کودک من
شاد باش مادر این جا است
خورشید آمد
گفتم سلام
شاخه نوری بخشید به من
و قلب شکسته ام بیدار شد
گرم شدم
خندیدم و دستانم را رو به آسمان دراز
چه خدا زیبا است
که این شعر زیبا را
بخشید به من
و جهان را
تا بفهمم
حسین حاجی آقا
غفلت آدم ها
باعث بیداری شیطان است
مثل زنبور عسل
که اگر خواب رود
خرس نامرد
عسلی را به زنبور نخواهد بخشید
ح.ح
27,11,2010
چه گناهی داشت آن مردفقیر
چه نیازی دارد
پس چرا با تحقیر به او می نگریم
او فقط لقمه نانی می خواهد
چه کسی می داند
غم های این مرد فقیر
شاید از نگاه ما آدم ها می ترسد
پیرمرد را لقمه نانی بدهیم
هوا سرد است
طوفانی است
و رهگذران شتابان در شب سال نو
بدنبال صفا می گردند و مکانی گرم
همه خندانند
اما
در نیمه شب
پیکر یخ زده پیرمردی
در زیر نور ماه پیداست
و هنوز رهگذران شتابان می گذرند
ح. حاجی آقا
02,11,2010

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر