19,06,2010
poet hajiagha
شاید آنجا
که خدا رنگ گل صحرائی دارد
بشود خندید
بشود عاشق شد
خسته هستم
چه امیدم هایم به بادی می رفت
و ندانستم
زیر این نادانی فرش
گل های قرمز و نارنجی هم قلابی است
روز ها کار من
ترسیدن از آفتاب و دوری از ماه بود
چه ویرانه خانه ای دارم
و قلبی که پریشان خدا است
سایه ها غمگین اند
و کبوتر ها زخمی.
مادرم چادر زیبائی داشت
و ماهی ها
در حوض خیالم می رقصند
پائین تر زیر این
شهر پر از آدم
پیرمردی بیمار می بینم
می دهد جان
و ما آدم ها بی خبریم
شاید روزی
پروانه ها بخند ند به گل ها
و پرستو ها
بگویند بها ر آمد
شاید روزگار من هم
بشود نورانی
و پروازی که
می خواهم به انجام رسد
دیگر اینجا گل ها و قاصد ک ها
با هم مهربان نیستند
سرما بیداد می کند
خاطر ها می میرند
تا مرگی در سکوت
و لحظه ای تا پایان به انجام رسد
ح.ح
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر